مشتاقُ الیه



من هر اندازه هم بنویسم تو از دردم مطلع نخواهی شد. مفهوم کلمات را میفهمی، اما نمیتوانی آنها را باور کنی. و همین بیهوده نوشتن ها آدم را از خودش هم بیزار میکند. گمان کن که روزی برسد و تمام اهل زمین نقصان بیابند و دستشان قوت نوشتن نداشته باشد. چه میدانم! دردی، مرضی بگیرند و مثل تکه گوشتی بی جان کنج خانه بیفتند. میتوانی بفهمی چه میگویم؟ شاید! اما نمیتوانی باور کنی.

نمیدانی که دستهای من چقدر تنها خواهند شد. نمیدانی که قلبم به چه حال و روزی گرفتار میشود. چگونه توقع داری از این بیهوده نوشتن ها دست بکشم؟ آنوقت چگونه عطر تنت را استشمام کنم؟ چگونه نگاه هایت را برای خودم برچینم و تا ابد نگهشان دارم؟ چگونه زبری استخوان هایت را با پوست خشکیده و چروکیده ام لمس کنم؟ آه عزیزدلم، تو چه موجود نازنینی هستی.

 

+فهمیدم که بدون نوشتن نمیتوانم.

+امروز ساعت ها با خودم خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم راهی جز نوشتن ندارم.

+کودکانه هایم را ببخشید. امان از این خاله زنک بازی هایم»

هرچند خاله موجود بسیار دلخواه و خواستنی است!

+ارادتمند یک یک شما. تصدق وجودتان، سلامت باشید.


خسته که مبیشوم، هرگز سرم را به شیشه اتوبوس تکیه نمیدهم و چشمهایم را با حالت قهرآلودی نمی بندم. ادای آدمهای مستاصل را هم در نمی آورم. اتفاقا خسته که میشوم فریاد میکشم، عربده میزنم و از همه دور میشوم. توانایی سخن گفتنم را به کلی از دست میدهم و فقط میتوانم نعره بکشم.

حالتی به من دست داده است که حتی میخواهم خودم را دور بریزم.

 

 

+توی دانشگاه دخترهایی رو میبینم که گاهی گریه میکنن به خاطر پسرها. کنار جدول نشسته ان و زانوی غم بغل گرفتن. انقدر نسبت به پاییز و هم قدم ابراز احساسات میکنن که من واقعا گیج میشم. زنها چه موجوداتی عجیبی اند. چقدر غریبند! و پسرها چقدر حریصند، چقدر حریص.

نمیدونم چرا این روزها زود به زود خسته میشم. خیلی خیلی نیاز به استراحت دارم. شاید باید کمتر تلاش کنم، بیشتر بخوابم، بیشتر آسون بگیرم.

 

واقعا نیاز دارم یه کم احساس پیدا کنم. قلبم مثل سنگ شده. شدم مثل ماشین. نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد

 


من هر اندازه هم بنویسم تو از دردم مطلع نخواهی شد. مفهوم کلمات را میفهمی، اما نمیتوانی آنها را باور کنی. و همین بیهوده نوشتن ها آدم را از خودش هم بیزار میکند. گمان کن که روزی برسد و تمام اهل زمین نقصان بیابند و دستشان قوت نوشتن نداشته باشد. چه میدانم! دردی، مرضی بگیرند و مثل تکه گوشتی بی جان کنج خانه بیفتند. میتوانی بفهمی چه میگویم؟ شاید! اما نمیتوانی باور کنی.

نمیدانی که دستهای من چقدر تنها خواهند شد. نمیدانی که قلبم به چه حال و روزی گرفتار میشود. چگونه توقع داری از این بیهوده نوشتن ها دست بکشم؟ آنوقت چگونه عطر تنت را استشمام کنم؟ چگونه نگاه هایت را برای خودم برچینم و تا ابد نگهشان دارم؟ چگونه زبری استخوان هایت را با پوست خشکیده و چروکیده ام لمس کنم؟ آه عزیزدلم، تو چه موجود نازنینی هستی.

 

+فهمیدم که بدون نوشتن نمیتوانم.

+امروز ساعت ها با خودم خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم راهی جز نوشتن ندارم.

+کودکانه هایم را ببخشید. امان از این خاله زنک بازی هایم»

هرچند خاله موجود بسیار دلخواه و خواستنی است!

+ارادتمند یک یک شما. تصدق وجودتان، سلامت باشید.

 


واقعا که! خیال آدمیزاد تا کجاها که نمیرود.

به این می اندیشیدم که ای کاش الان در جنگلهای گیلان بودم. یا حتی دامنه کوه های منتهی به خلیج های نروژ، یا حتی در کنار رود سن. چه میدانم، کفش هایم را به هم گره میزدم و به دنبال خودم میکشیدم و هرازگاهی پایم را در آب میزدم و تا مغزکله ام یخ میکرد. خودم را در خودم مچاله میکردم. بارانی ام را تنگ خودم میگرفتم و دست هایم را دور بدنم فشار میدادم. آنقدر قدم میزدم تا آرام بشوم. بالاخره آرام میشدم.

چه خیالاتی!

غافل از اینکه ننه آتش کرسی را وقتی من بیهوش بودم عوض کرده بود و پیشانی ام را بوسیده بود. هنوز جای بوسه اش بوی بهار میدهد. غافل از اینکه چاشت شب را گذاشته است روی کرسی که بخورم و تا صبح گرسنه نمانم. 

من بدون تو چه کنم؟ از گرمای کرسی ات دور بشوم که چه کنم؟ مگر میتوانم؟

اگر از نازنینم دور بشوم، چه کسی کاهگل دم دماغم میگیرد و نوازشم میکند تا هوش بیایم؟

 

+میگن بعد سختی آسونیه

وعده خداست.


این روزا با هر آدمی که حرف میزنم میرنجم. با هرکسی که نشست و برخاست میکنم عصبی میشم. نمیتونم خودمو کنترل کنم. 

اصلا به خودم که میام میبینم چیزی برای از دست دادن ندارم. حقیقتا مگه من چه چیزی به دست آورده ام که حالا برای از دست دادنش مغموم باشم؟

شده ام چوب دو سر نجس، از هر طرف به غم آلوده شده ام.

 


لغتی در فرهنگ لغات فرانسوی هست به نام: sphacèle

معنای تحت الفظی آن میشود: قسمتی از بافت که از زخم جدا میشود.

 

نویسنده این کتاب قصد داشت تثلیث را به نقد بکشد و این باور مسیحیان را به این کلمه تشبیه کرده بود. یعنی باور داشت اعتقاد اقنوم ثلاثه همانند مرضی است که به کالبد مسیحیت چسبیده است و ماندنش باعث عفونت و شقاقلوس میشود. 

هرچند این موضوع عقیده آن نویسنده است و برای من محترم است و نظر خودم را خوش نمیدارم بیان کنم، صرفا میخواهم شگفتی ام را به شما بگویم. لحظه ای در مورد این تشبیه، این کلمات، این دانش و خصوصا آنچه که در سر آن نویسنده میگذشته است فکر کنید. 

ادبیات واقعا حیرت برانگیز است!

 

عنوان از کتاب جامعه شناسی ی نوشته موریس دوورژه ترجمه ابوالفضل قاضی


هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.

 

 

+اصلا حال خوشی ندارم. تازه یک مقاله روانشناسی تحویل گرفتم که ترجمه کنم. نه اینکه از عهده اش برنیانم، خیلی خسته ام. این کار هم به ددلاین رسیده ولی تا منو نکشه ول نمیکنه. اینا نمک زندگیه.


دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: روزی تو را در آغوش خواهم گرفت!

اما با تو عهد کرده بودم که دلم را به نبودنت خوش کنم. عشق کجا، بودن کجا؟ این یک اضطرار عاشقانه است. تو بدون من، و من بدون تو. هیچکدام مثل روز اول نخواهیم شد.

ما که به خاطر پول از هم جدا شدیم، هرگز با پول کنار یکدیگر بازنخواهیم گشت. ما که از بی احساسی هم گریختیم، هرگز با دریا دریا کلمات خروشان و آتشین به سمت هم روانه نخواهیم شد. ما دیگر آن آدمهای گذشته نخواهیم بود. انگار که نفسمان، دستمان و کف پایمان نجس شده باشد. هرجا که قدم بگذاریم به این تنهایی مجبور خواهیم بود. این یک حقارت محتوم است. تو بدون من، من بدون تو.


این روزها علاوه بر اینکه طبیعت به ما سخت گرفته است، تعارض وجودی ما هم بیشتر شده است. 

دلم میخواد به تمام اونایی که دور و برم هستن بگم که واقعا حالم بده

ولی چه فایده ای داره

هرچی سعی میکنم حلش کنم تازه بدتر میشه

توی ذهنم هیچکس رو ندارم که بتونم ازش کمک بخوام. یعنی همینقدر تنها شده ام.

همه چیز دست به دست هم داده


خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد.

پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!

 

 

از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم!

دوباره خوابیدم.

 

خواب دیدم دختر زیبارویی یکی یکی دکمه هایش را باز میکند و دلبری میکند. به تمسخر لبخندی زدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: آقاجون منتظره، کسی نیست پرتقال ها رو از دست مبارکشون بگیره. خدانگهدار

همین که این را گفتم، از خواب پریدم. نفسم بالا نمی آمد.

 

 

شاید اینها برای شما پیشامدی ساده باشد. اما برای من حکم سنگ قبر را دارد. من بی پروا با خودم سخن میگویم و به سوی مرگ قدم برمیدارم. چقدر خشن، چقدر ترس آور!


یکی از بچه های کلاس که از گیلان به دانشگاه ما آمده است در مورد حال و هوای شهرش میگفت. آنطور که شنیدم آنقدر برگ زرد روی زمین میریزد که آدم برای عبور و مرور باید یک تونل بسازد. در یک چشم به هم زدن حجم عظیمی از برگ های پاییزی روی زمین میریزند. با اولین باران پاییزی، قورباغه ها طلبکارانه گوشه مرداب می نشینند و غبغبشان را باد میکنند. اردک ها هم با فیس و شماتت از آب بیرون می آیند و با تبختر راه میروند و خودنمایی میکنند. نمیدانم، اما شنیدم که آنجا گاوها و گوسفندان گوشه ای لم میدهند و نفس گرمشان را بیرون میدهند. من شنیدم که آنجا اگر آدم دلش را جا گذاشته باشد، هرگز آرام نخواهد گرفت.

به قول قدیمی ها، بشنو و باور نکن! هان؟


ابرها به زمین میگویند:تف!

 

 

+اولین داستان پنج کلمه ای ام

+شعر عنوان از استاد بزرگوار، محمدرضا شفیعی کدکنی

+من اگر باشم، چندثانیه ای در را به روی خودم میبندم و فکر میکنم. به این فکر میکنم که روی دیوار زندگی را سفیذ رنگ کرده ام یا سیاه. من یکی که خاکم به سر است.


بوی خاک عطر باران خورده در کوهسار.

خواب گندم زارها در چشمه مهتاب.

 

 

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن.

 

 

 

+انصافا لحظه ای چشمتان را ببندید و با خودتان فکر کنید در زندگی هرکدام از ما چندبار این پیشامدهای شگفت افتاده است. تا حالا شبی را در گندم زارها زیر نور مهتاب صبح کرده ایم؟ وقتی که صبح میشود، شبنم اردیبهشت تنمان را که میگیرد، گوسفندان را برای چرا به کوهسار ببریم. چندبار در زندگی بوی خاک باران خورده را تا عمق جانمان نفس کشیده ایم؟ 

چندبار در زندگی دلمان غش رفته است از کنار هم بودن؟ 

نمیدانم چه بگویم!

 

شعر از سیاوش کسرایی


امشب داشتم به این فکر میکردم که اگر حضرت مسیح با یک روانشناس مناظره علمی میفرمودند چقدر روانشناسی امروز، امروزی نبود. فکر میکنم اگر هر کدام از ما حالتشان را بر خودمان تصور کنیم از خود بیخود میشویم. بدخواهی دیگران در بیست و پنج سالگی ایشان را به سوی خدا فرستاد. مادر پاک سرشت و پارسای ایشان تاثیرات روانی و فراوان بر ایشان داشتند و راه نبوت را محکم کردند. من خوانده ام که ایشان ازدواج نکردند. روح متعالی و بزرگ ایشان عشق به خداوند را سرلوحه دعوت خود قرار داد. 

ما چه میگوییم درباره ادیپ؟ درباره الکترا؟ درباره کوفت و زهرمار؟

ما هر کدام که عقلمان را به کار بیندازیم متوجه خواهیم شد که زیاد هم روانشناسی قابل اعتماد نیست. ما دین و ایمانمان هم لرزان است. یادم می آید کسی از آشناها برای اینکه پناهنده شود مسیحی شد و یک آیه از نمیدانم کدام انجیل را روی استخوان ترقوه اش خالکوبی کرد. بعد از مدتی با پسری مسلمان آشنا شد و حسابی دل را به او باخت. پسر هم گفت نه نه این رفته مسیحی شده من نمیخوامش!

فکر میکنم دختر هم ارتجالا استخوان ترقوه اش از از بدن کنده است و دور انداخته است. شگفتا!


از کودکی دوستت داشتم. چه حماقت شیرینی!

از امروز هربار که اسمت بیاید دلم میریزد. اما نخواهم دانست که بودی، یا اسمت هرگز تو را در نظرم نخواهد آورد. باید بدانی که من برای خوشبختی ات به خداوند التماس کردم، من صمیمانه برایت دعا کردم. 

 

این خاصیت غم است. هرچقدر هم بدبخت باشیم، بازهم غم جدیدی که در دلمان مینشیند افسرده تر میشویم و معلوم نیست تا کجا مغموم خواهیم شد.

 

اما من از امروز زندگی جدیدی شروع میکنم. 

 

+برای ثبت نام دانشگاه باید با روانشناس صحبت میکردیم. شاید باز هم امتحانش کردم.

+به تاریخ امروز، که ننه را از ارث محروم کردند. امروز که خانواده گل گیسو بی حرمتی کردند و آب پاکی را روی دستم ریختند. امروز که کتک خوردم. 

دلم سوخته، اما کاری هم از دستم برنمیاد.

 

بچه که بودم فکر میکردم بازار متروکه آهنگرا آخر دنیاست. وقتی از همه بدم میومد و قهر میکردم، میرفتم اونجا قایم میشدم. دست هیچکس بهم نمیرسید‌. آره فکر خودکشی به سرم زده


من محو پرنده های مهاجر میشوم. هوا که خنک میشود، آنها به گرمسیر میروند و فراموش میکنند که گندشان در سرزمین ما به یادگار مانده است.

من اینجا همه کاره بوده ام و هیچ کاره. من فهمیده ام که زیادی هم نباید خود را در بنگ و غم و جنون غرق کرد. گاهی آنقدر سرخوش میشوم که میخوام با قارقار یک کلاغ ضرب بگیرم و برقصم. شاید برای شما پیشامد شگفتی باشد، اما من گاهی با صدای یک گنجشک از خودم بیخود میشوم. گاهی با خودم تعارف پیدا میکنم و از خودم پذیرایی میکنم. گاهی ناز خودم را میکشم. من در این دنیا، همه کاره بوده ام و هیچ کاره. حتی فضول حماقت پرندگان مهاجر. تو سری خور فضاحت این اراذل هم.


میگفت: من اصلا تا حالا توی عمرم وضو نگرفتم. بلد هم نیستم!

گفتم: پس بفرمایید اینهمه ما دیده ایم که به نماز می ایستید، بدون وضو بوده است؟

گفت: نه جوان. من نماز هر سه وقت را با غسل جنابت میخوانم. تا حالا هم نماز قضا نداشته ام.

 

+ما از اسلام، هیچ نمیدانم. هیچ! با این کارها خودمان را مسخره کرده ایم. بیخود خودمان را در معرض تلف قرار داده ایم. 

اصلا دچار پوچی شده ام. میخواهم مغزم را از کله ام دربیاورم و پرتش کنم جلوی سگ!


من از سالها پیش تو را در قلبم داشته ام. تو نمیدانی که وقتی بیمار میشوم، وقتی امید به خوب شدن ندارم، چقدر در دلم حسرت بودنت را میکشم. تو نمیدانی که هرصبح با خودم لج میکنم که چرا آفتاب طلوع کرده است و قرار است چند ساعت دیگر غروب کند. تو نمیدانی که بهتر است این چیزها را ندانی.نمیدانی که کفش هایم از آخرین باری که با تو قدم زده ام خیلی کوچک شده اند، اما هنوز عادت دارم آنها را بپوشم و صدای تق تق‌اش را دربیاورم. هنوز هم میخواهم با آب خنک صورتم را بشویم و خودم را در پالتویم مچاله کنم و تو به جانم غر بزنی و دم کرده  داغت را به من بدهی. بعد هم بگویی که دیگر حق ندارم در زمستان، با آب خنک صورتم را بشویم. 

من چقدر درمانده شده ام. چقدر احساسی شده ام. من هرگز چنین آدمی نبوده ام. هرگز تا این حد بر طبل فضاحت نکوفته بودم. من هم شده ام چوب دو سر نجس. این هم خودش بدبختی است که از خودم بدم می آید! 


ببخشید بی تکلف مینویسم!

شنبه میخوام برم با همه سنگامو وا بکنم. یعنی چی؟ یعنی برم بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم. شدم مثل آدمای قدیمی، چند صد سال پیش، از خستگی سر کلاس ها خوابم میبره. برای شندرغاز درآوردن دارم شبی کمتر از یک ساعت میخوابم. این زندگی نشد. وقت نمیکنم نماز بخونم.

یا درس یا کار. احتمالا عطای حقوق اصفهان رو به لقایش میبخشم. مال خودتون‌‌.

انقدر مریض شدم این مدت، انقدر پیاده روی کردم، بی خوابی کشیدم، نفسم بالا نمیاد. منم آدمم!

انقدر ناراحتم که چرا داره این بلاها سرم میاد. انقدر از این و اون خسته ام. انقدر دلم میخواد به همه دنیا پشت کنم. چه بلایی داره سرم میاد؟

اما امشب داشتم ترجمه میکردم، یه هو دهنم خشک شد، بوی خون تو گلوم پیچید و نزدیک بود از هوش برم. چندبار سرفه خشک کردم و به زحمت خودمو رسوندم به تخت خواب. بعد چند دقیقه حالم جا اومد و فهمیدم کجام! الآن حس میکنم باید برم بیمارستان ولی صبر میکنم صبح بشه. پاهامو نمیتونم حرکت بدم‌. چند دقیقه بی حال میشم و فشارم می افته، چند دقیقه بعد رگهام در حال منفجر شدنه. بدنم به رعشه افتاده. رو به موتم.

 

راستی، شماها که منو میخونید، خبری از مشتاق الیه دارید؟ 


دوچرخه اش را به دیوار تکیه داد و با متانت وارد کتابفروشی شد. خیلی صمیمی و گرم احوال پرسی کرد و نظرم را راجع به کتابها پرسید.

از آن نجابت زیرپوستی و کت و شلوار اتوکشیده برنمی آمد که بیخود اینقدر هماهنگ باشند. بوی موهای تازه کوتاه شده اش خوب به مشامم میرسید. دقایقی با شادی بسیار صحبت کردیم و کتابی که من معرفی کرده بودم را خریدند و رفتند. بعد از آنکه رفتند همکارم که سالها قبل تر از من در کتابفروشی کار میکند، گفت: هیچ میدانی او که بود؟ معاون شرکت بیمه تامین اجتماعی بود!

من هم با تعجب گفتم: انتظار هر چیزی را داشتم، جز این!

راستش را بخواهید باید روزی به این نتیجه برسیم که تحولات بزرگ از درون فرهنگ خودمان شروع میشود. انسان بزرگ، کتاب میخواند، متین است، موقرانه برخورد میکند و در هر قدمی که برمیدارد مهربانی میکند و حافظ طبیعت است. 

جالب آنکه فهمیدم در دانشگاهمان برو و بیا دارند و من باد در غبغب انداختم و کتاب معرفی کردم! چه ننگی!


دست و دلم به نوشتن نمیرود. همین که در دلم تو را آرزو کنم کفایت میکند، این نوشتن ها بیشتر آدم را خرفت میکند. 

من حس میکنم وقتی آدم خودش را زیر آرزوهایش مخفی میکند، از زندگی کردن بازمیماند، عاجز میشود.

در زندگی عاجز میشویم، فرسوده میشویم، پیر میشویم، عاشق میشویم، پدربزرگ میشویم، مادربزرگ میشویم، اما هیچوقت آدم نمیشویم. ما، هیچوقت دست و دلمان به آدم بودن نمیرود. چقدر خرفت شده ایم!

 

به تاریخ امشب، در اتوبوس بازگشت از سر کار. وقتی خسته بودم، وقتی دلم میخواست کمی بخوابم، وقتی دلم هوای خنده هایت را کرده بود.

به تاریخ همین الان که بعد از نوشتن پاراگراف بالا، از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه کردم و وخامتم را فریاد زدم.

 

+خوش باشید. چرا انقدر وبلاگ ها کم کار شده اند؟ بنویسید، نگاه نکنید بی صدا میخوانیم، لطفش به این است که میخوانیم.


یه چیزی میخوام بگم و اونم اینه که به قدری به خدا اعتماد دارم که خیالم راحته. یعنی تمام آنچه از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا نفس آخر تلاش میکنم و بقیه اش رو به خدا واگذار میکنم. شده تا یک قدمی مردن هم رفته ام، اما ناگهان خدا نفس زندگی را در من دوباره دمیده است.

وقتی به هم بد میکنیم، سر هم کلاه میگذاریم، پشت سر هم بد میگیم، خدا یه جایی با آشی که پخته دهنمونو میسوزونه. خدا همیشه یه موجود گوگولی نیست. گاهی هم خیرالماکرین هست. 

من همه چیز رو حل میکنم. همه چیز درست میشه. گرونی میشه، سیل میاد، بابا دیگه نیست، ننه دیگه نیست، ولی من میمونم. یعنی این بودنه مهمه. خدا خواسته من بمونم. میلیاردها سال من نبودم، همین یه ذره که هستم برای من مهمه. 

یه دختری هم هست، یه حرفایی میزنه. یه حرفای نامربوط. میخوام بهشون بگم این حرفای نامربوطی که میزنید معنی خاصی نداره احیانا؟ یا بنده بسیار سفیه و عقب مانده از مدرنیته هستم؟ یا مثلا بپرسم:، آیا در قلب مادمازل فعل و انفعالاتی در جریان است که به ابن کمترین موسیو مربوط بشود؟

ننه هم میخواد بره مشهد

امروز یکی اومده بود کتابفروشی، هم فامیل یکی از مشاهیر بودن. خیلی چرند گفتن. خیلی. من میگم یه کاری نکنید آبروی یه فرد محترم و بزرگ رو ببرید. خودت چی هستی؟ خودت چه فایده ای داری؟ حالا مثلا که چی؟ من درک میکنم مثلا دوست داری به اسم اون شخص که با تو قرابت داره افتخار کنی، ولی گند میزنی خب. فضاحت به بار میاری. 

میخوام ببینم جرات داری با یدک کشیدن فلان مدرک دانشگاهی از فلان دانشگاه قید همه چیو بزنی و یه جارو دستت بگیری و مثل مرد کار کنی و از صفر شروع کنی؟ البته من خیلی وقته دارم تلاش میکنم به صفر برسم. ایشالا که بشه. 

الان از لحاظ حقوقی دارایی من منفیه. یعنی تو اون کیسه هه که پشت سرمه فقط عامل منفی هست. من یک فاجعه حقوقی به شمار می آیم. 

البته اینم بگم که احساس انرژی میکنم، احساس میکنم همه چیز کنترل میشه . من از پس همه چیز برمیام. اصلا کلا چیزی برای باخت ندارم. آدمی که اینجوری باشه، خیلی گستاخ میشه، خیلی سگ میشه. 

خوابم خوب شده. خیلی خوب شده

بچه ها، آدمای خوبی باشید. دست بالا دست زیاده ها.

این دختره که گفتم، نامه نوشته:

مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی

 

یاد گوهرمراد افتادم. 

تولدم نزدیکه. من دارم میفهمم تو یه دوران کوتاهی چه بلاهایی که سرم نیومد‌. 

این دختره که گفتم؛ خیلی دختر خانمیه. 

آقاش میشناسه منو. صبح به صبح که دارم جارو میزنم در مغازه رو، براش دست بلند میکنم و چاق سلامتی میکنم. تازه برای خودشون و خانواده محترمشون تخفیف ویژه میدم. 

پارسال تولد گرفتم با دوستام. رفته بودیم بیرون، چه تولد خاطره انگیزی بود پارسال. 

ما هرچقدر هم سخنور و گستاخ باشیم، جلوی یه فرد خاص، نفس کم میاریم، حرفمون یادمون میره. اینا یه چیزای ساده اس. بله.


هرچی بخاری رو زیاد میکنم گرم نمیشم. پالتو پوشیدم، دو تا پتو به خودم پیچیدم.

خدایا چرا اینطوری میشه؟

دلم داره غنج میره برای خنده هاش، برای قهر کردن هاش، برای غرورهاش، برای سرخ شدن هاش.

یعنی به جایی رسیدم که دارم میلرزم از سرما. کاش بهت حرف دلمو گفته بودم، کاش تنهات نمیگذاشتم


تن و بدنم می لرزد، وقتی میبینم گنجشک ها از سرمای زیاد، خودشان را روی سیم برق ها باد کرده اند!

ترس این را دارم که ناگهان بترکند. به طور بیمارگونه ای کل روزم را به این موضوع فکر میکنم. شاید اینها مقدمه مرضی سمج باشد، شاید اینها همه نشانه است!


باور کردم که میتوانم حال دلم را خوب کنم. باور کردم که زندگی برای من خوشایندتر از آن است که فکرش را میکردم. 

باور کردم که وقتی باران می آید، گنجشک ها از سرما باد میکنند، جیک جیک محوی از خود بروز میدهند و آب خنک پاییز را در نوکشان بالا و پایین میکنند. سرشان را به طرف آسمان میگیرند و بلند میگویند:جیک!

باور کردم که صدای باران هرچقدر هم عاشقانه و "رمانتیک" باشد به پای صدای عربده های پدرم نمی رسد. من به زندگی خود برگشته ام، به آن حقایق دلچسبی که هر روز از بودنشان دلم غنج میرود. من این روزها، بدجوری به زندگی بازگشته ام.

 

+رفقا خوبید؟ من تصمیم گرفتم نظرات را باز کنم. بابت این مدت ببخشید. امیدوارم دلخور نباشید یا برداشت بدی نکرده باشید. آدم گاهی مجبور میشه.

خوبید خلاصه؟


وقتی حوصله هیچکس را ندارم، با خودم درباره تمام داشته هایم حرف میزنم. 

من خیلی استعدادها دارم که باید به خاطرش خدا را شکر کنم. خیلی امکانات دارم که باید قدر آنها را بدانم. 

گاهی ناشکر میشوم.

من تا اینجای کار خیلی خوب پیش آمده ام. خیلی خوب از پس همه چیز برآمده ام. 

فقط احساس تنهایی میکنم. تنهایی سمجی که هرلحظه با من است و تا مغز استخوانم را به درد می آورد. 

+امروز رفتم دانشگاه. فقط من آمده بودم و یکی دیگر. نمیدانید چه حال خوشی دارم که او را دیدم. خدا را شکر. خدا را شکر.


وقتی از راه میرسم

لذت میبرم جورابهایم به خاطر اینکه از صبح تا آخرشب توی کفش بوده اند بوی رقت انگیزی گرفته اند.

لذت میبرم وقتی نای راه رفتن ندارم.

راستش را بخواهید، من به کتاب و دنیای مربوط به آن معتاد شده ام. از صبح شروع میکنم و تا آخرشب با مشتری سر و کله میزنم. اما لذت میبرم.

امروز خانمی با خانواده آمده بودند. حدود یک ساعت در کتابفروشی ماندند و پسرک چهار پنج ساله شان، از من مشاوره میخواست. میگفت: مامانم میگه نباید به عکس روی جلد کتابا توجه کنم. برا من، مطالبش مهمه. 

من تمام کارهایم را رها کردم و به شیرین زبانی های این موجود "چلوندی" گوش میدادم. پدرش میگفت: هر شب برایش داستان های ساده شده مثنوی میخوام. شاهنامه، کلیله و دمنه.

و من نمیخواستم این فرشته نازنین را رها کنم که برود. 

آخرش هم گوشه مغازه خوابش برد.

 

از سری خاطرات کتابفروشی

+غلط نامه:

چلوندی: چلوندنی

داستان های ساده شده مثنوی میخوام: میخوانم

 


سوم آذرماه نود و هشت

 

بیرون مغازه شمع روشن کرده بود. خیلی محترمانه و رسمی وارد مغازه شد. سلام کرد و به همکارها گفت مرا برای چند دقیقه قرض میگیرد.

من هم با او به بیرون رفتم، هر دو روی سکوها نشستیم و چایی داغ خوردیم.

خندیدیم، به هم نگاه کردیم، نگاه هایمان را از هم یدیم. اما حرفی به زبان نیاوردیم.

باورم نمیشود خدا چنین انسان پاک و عزیزی را در راهم قرار داده. آن شمع ها تا ابد در وجود من شعله ور خواهند بود و هرگز خاموش نمیشوند.

 

+این هم کادوی تولدی که لو دادم! حالا باز هم بگویید مشتاق الیه بی ذوق است!


دخترک پای چشم هایش سیاه برگشته بود، پلک هایش را به زحمت باز نگه داشته بود.

از من پرسید: رمان های روسی کجاست؟

راهنمایی اش کردم.

جنایت و مکافات را برداشت و گفت: هر کس جای من باشد، خودش را هم نمیتواند تحمل کند. بله! هر کس جای من بود همین کار را میکرد.

 

خیلی برایم عجیب بود. از مغازه که بیرون رفت، پسری به دنبالش دوید و شروع کرد قربان صدقه برود. سر دخترک را گرفت و روی شانه اش چنان محکم فشار داد که دخترک با تحکم فریاد زد: ولم کن بی ناموس بی پدر مادر!

 

میخواهم به شما بگویم هیچوقت به کسی اعتماد نکنید. هیچوقت از احساساتتان برای یک پسر بی چشم و رو خرج نکنید. شما نمیدانید چه گوهری را از دست میدهید.


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا


یکی از آشناهای ما بیمار بود. من با خانواده به عیادتش رفتم.

نفسش بالا نمی آمد و سرفه امانش نمیداد. همین که نشستم روی زمین، گفت: اگر میوه هست، برای مهمانمون بیارید.

دلم خون شد. بغض کردم، اما تا آخر جلسه لبخند محوی بر لب داشتم.

من میگویم خودمان را به آن راه بزنیم، شاید بدبختی خجل شود و از ما کنار بکشد. اوف بر این تیره بختی! یکباره بگویید زنده به گور شده ایم.

شعری هست که میگوید:

تیره بختی در وطن احساس غربت میکند.


خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 

من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 

با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و بی طاقت بود. لرز کردم، به طور دیوانه واری می لرزیدم و دندان هایم به هم میخورد. ناگهان متوجه شدم گنجشک کنار رخت خوابم، خونین و بی جان له له میزند و نوکش از تشنگی باز مانده. کورمال کورمال برایش آب آوردم و دم پنجره رهایش کردم. نمیتوانست درست پرواز کند، آه عزیزدلم! میانه راه، از پرزدن بازماند و باورش نمیشد که آزاد شده است اما ناگهان به خود آمد و دوباره اوج گرفت. 

موذن گفت: صدایی که از من میشنوی، صدای خدای توست که همیشه به رساترین صوت برایت خوانده است!

من دوباره به رخت خواب برگشتم و خوابیدم. تا ظهر خوابیدم. گمان میکنم حتی نماز ظهر هم گذشته بود. صدای گنجشک ها را شنیدم که کنج روزنه های دیوار خانه کرده بودند. جیک جیک! 

آن گنجشک مرضی دارد!باور کنید! حس میکنم سالهاست همینجا در روزنه های اتاقم خانه کرده است. او عمیقا به من دلبسته است. آه، ای زیباترینم، عزیزدلم.


مهم این است که تا کجای این زندگی را میخواهی برای خودت باشی. من یکی وقتی میفهمم فلانی میلیاردر است چنگی به دلم نمیزند. اما وقتی میفهمم استاد همایی فقط بیست هزار نسخه کتاب خطی به کتابخانه بعد از فوتشان اهدا کردند چشم هایم برق میزند، قند در دلم آب میشود. 

مهم این است که بخواهیم چگونه به دنیا نگاه کنیم.

 

من خیلی دلم برای این آدمهای بیچاره دور و برم میسوزد. وقتی به پیرمرد محلمان نگاه کردم و فهمیدم به یک جا خیره شده است و هیچ نمیگوید، همانطور خیره خیره نگاه کردن و کلامی نگفتن.

بعد گفتم: یه چیزی بگو پیرمرد!

از جایش پرید و گفت: چی؟ دلت خوشه ها. گریه کردن هم دل خوش میخواد. گریه کردن.

شما اما شاد باشید، من یک چیزی میدانم که میگویم.


یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود. 

اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد. 

من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم. 

من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. برعکس زود از کوره در میروم و فریاد میکشم. 

من تصمیم گرفتم از کار استعفا بدهم و فعلا فقط درس بخوانم. تصمیم گرفتم بعضی کارها را به دیگران بسپارم. تصمیم گرفتم بیشتر خودم را دوست بدارم. من میخواهم چند ساعت دیگر به دیدار طلوع آفتاب بر قله کوه های اصفهان بروم. 

زندگی بیش از این ذوق کردن ها ارزش ندارد. 

 

+من دلم خیلی برای وبلاگ نویسی تنگ شده


گلدان ها میگویند: قارقار

و کلاغ ها بوی خوش میدهند. 

چیزی در این دنیا اشتباه است. تو دیگر با نوازش های من آرام نمیشوی، دیگر بهانه خنده هایم را نمیگیری. برای تو، برای چشمهایت، برای ما که اینهمه تنها شده ایم، چیزی اشتباه بوده است.

 

 


امشب به زحمت خودم را قبل از ساعت ۱۰ به بیمارستان رساندم تا ننه را بعد از دو سه روز بستری بودن ملاقات کنم. در بخش ن اجازه ورود نمیدادند، با مسئول و رئیس بخش صحبت کردم اما با احترام گفتند که بخش ن است و غیرقانونی، و من هم تابع قانون!

ننه با پا دردی که داشت، خودش را تا دم در رساند، عمه با صندلی چرخدار او را تا دم در مشایعت کرد. همانطور که قربان صدقه میرفت، گفت:چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا انقدر رنگت زرد شده دردت به جونم؟

من هم قربانش رفتم، قلبم را کف دستم گذاشتم و هزار بار صورت نازنینش را بوسیدم. میان حرفهایش گفت: دختری ۹ ساله هم اتاقی ام هست. میگفت لباسم دکمه و زیپ نداشت، معلمم برایم زیپ و دکمه خرید و خودش با دستهایش دوخت. خوبش را بخواهی من عاشق معلمم هستم. من روزها خدا خدا میکنم تا مدرسه تمام نشود. وای، من روزی چندبار او را در آغوش میکشم و تنش را بو میکشم. 

ننه اشک هایش را پاک کرد. دستش را به پهلوی عمه که پشت صندلی چرخدار ایستاده بود زد که یعنی: بریم!

و من هم رفتم. 


وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.

پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند. 

بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه.


حتی اگر صدایم به تو نمی رسد، با تو سخن خواهم گفت. من تمام دردم را در این واژه ها می ریزم. 

برای قلبی که عاشقم نبوده است، برای دستی که هرگز مرا نوازش نکرده است، برای استخوان هایی که در آغوشم فشرده نشده است، تو خوب میدانی که بیش از این نمیتوانم دوستت داشته باشم. 

من تو را در انبوه موشک ها، گرانی ها، گریه ها، خنده ها، دروغ ها و ترس ها دوست خواهم داشت. من در انبوه جمعیت که صدایشان گوش آدم را کر میکند، فریاد میکشم که دوستت دارم. حتی اگر سیلاب بلوچستان به اینجا برسد، من لب هایم را از لب هایت جدا نخواهم کرد. بلکه این زندگی برای من معنای شاعرانه ای پیدا کند، حال و هوای عاشقانه ای به من دست بدهد.

اما همچون منی که هیچوقت صدایم به تو نمی رسد.

 

 

 

+چه خبر دارید از مشتاق الیه بی وفا؟ من که میدانم حالش خوب است. سلام میرساند.

همگی خوب هستید؟


پیرمرد قبلا سیگارش که تمام میشد از ته حلقش خلط سفت و سبزی روی زمین می انداخت. حالا بعد از هر دو کام محکمی که میگیرد، خلط سفت و محکمی به زمین تف میکند و سیگار با سیگار روشن میکند. 

همانطور که سرش را در میان انبوه دود میدیدم گفت: دیگه حتی حاج خانم هم نزدیکم نمیاد. راضی به مرگم شده پدرسوخته! هرچی میگم بیا نازت کنم، بوست کنم، قربون صدقه ات برم، نمیاد، میگه بخوره تو سرت. به من چه؟ من چکاره ام؟

همین چهارکلام حرفی که زد، به سرفه افتاد و مجبور شد پشت سر هم کام بگیرد. یک، دو، سه، سه، سه، سه.

صبح روز بعد، زنش را دیدم که شیون میکرد و به سینه اش میزد: بی خون و مون شدم، بی شوی و شور شدم!

ترس این را دارم که چنان همدیگر را بوسیده باشند که پیرمرد نفس کم آورده باشد. آری، قسمت ما از عاشقی، شیره و بنگ و غم و جنون و سفلیس بوده است. ما عجالتا یک خلط آبدار پشت تمام کام هایتان بدهکاریم. 

 


میفهمیدم که مرا دوست دارد، اما خودم را به آن راه میزدم. خوشش می آمد چنان به چشم هایم خیره شود که دست و پایم را گم کنم. 

من نشسته بودم و سرم را پایین انداخته بودم. باد خنکی میوزید و زیر چشمی میدیدم که بازوهای اش یخ کرده است و ناچار خودش را مچاله کرده بود و دستهایش را دور بدنش چنبره زده بود. لیوانش را پر از چایی داغ کردم و همانطور که سرم پایین بود قوری را محکم روی میز کوفتم. بیشتر سردش شد و با لبخندی که به لبهای کاغذی و نازکش داشت، خودش را بیشتر در آغوش گرفت. زیر چشم هایش پر از تمنا بود، در میان چشم ها برق زندگی میدرخشید. خواستم بلند بشوم و آنجا را ترک کنم اما باشدت شرم آوری پایم به میز خورد و لحظه ای ترسید. روی گونه هایش سیاهی تردید کشیده شد و تا خط موهای کنار گوشش امتداد یافت. من خودم را گم کردم، چنان رم کردم که نمیتوانستم خودم را روی پاها نگه دارم. بی اختیار شروع به رقصیدن کردم. آری! او مرا میدید و میخندید، لبهایش را ورچید و به سمت من آمد و تا دست هایم را گرفت برق از بدنم جهید و انگار که چایی ام یخ کرده باشد، یک نفس تمام فنجان را هورت کشیدم. 

دریافت
توضیحات: Danse moi vers la fin de l'amour
دریافت


من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم

آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم

من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم

ای تو؛

ای من.

ای همنشین تنهایی هایم

آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو.

 

+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید.


تلخی مستهجنی زیر پوستم حس میکنم. آنقدر زیر زبانم گرگرفته میشود که طاقت حرف زدن ندارم. 

 

امروز با اینکه حال خوشی داشتم و روزم را با شادی شروع کردم، حوالی ساعت دوازده ظهر بود که یک خانم چهل پنجاه ساله لاغر و استخوانی واردکتابفروشی شد. کمی کارتن و کاغذ دورریز که بیرون ریخته بودم را دستش گرفته بود و با ادب پرسید: ببخشید آقا شما دیگر به اینها احتیاج ندارید؟

همانطور که صحبت میکرد گرسنگی در چشم هایش برق میزد و پوستش از بدبختی، رنگ زردی میگرفت و قیافه ای مریض احوال به او میداد. من تعجب کرده بودم. متانت خاصی در آن قیافه مردنی میدیدم که مرا از خود بی خود میکرد.

ما که همگی دلمان تافته شده بود، هرچه کاغذ و کارتن داشتیم برایش آوردیم. من گفتم: خانم برای شما سنگین نیست؟ اینهمه بار؟

با مهربانی خندید و گفت: عادت کرده ام مرد جوان!

مرد جوان! با من بود؟ برای من قابل تصور نبود در دنیای واقعی کسی اینگونه حرف بزند. تمام کارتن ها را روی کولش گرفت و از در که بیرون رفت رو به من کرد و گفت: بسیار سپاسگزارم!

بسیار سپاسگزارم؟ آیا به راستی تو از کدام دنیایی؟

چند قدم از ما دور شده بود که آن تلخی مستهجن را حس کردم و از بوی تعفنی که در دماغم پیچیده بود شروع کردم روی بخاری تف کنم و جوش آمدنش را نگاه کنم. 

خانم باادب کمی آن طرف تر، کارتن ها را زیر بدنش پهن کرد و روی آنها دراز کشید و شروع کرد کاغذباطله ها را بخواند. ناگهان حیرت زده شد، برگه را تا آخر خواند و روی کارتنی که خوابیده بود با یک مداد تا ته تراشیده شده نوشت: دون کیشوت

و روی آن یک خط کشید و لبخندی بر لب زد، همانطور معصوم وار به خواب رفت. خوابی عمیق، که من در تمام عمرم حسرت چنین آرامشی را داشتم. من تمام زندگی ام را به این لحظه از زندگی او بدهکارم. 

ناگهان اذان گفتند و او ناغافل از جا پرید! 


در کمال آرامش به تهران رسیدم. چه رسیدنی!

ساعت پنج و نیم بامداد بود که به ترمینال رسیدم ولی انگار نه انگار که صبح است، آفتاب هنوز درنیامده است، خواب و خور ندارند! مردم مثل مور و ملخ در همه جا فشرده شده بودند. ی و جیب بری به حدی بود که آدم آرامش راه رفتن را از دست میداد. حماقت و خود بزرگ بینی عجیبی که از چشم های آنها میبارید مرا فراری میداد. 

ادامه مطلب


شش ماه از دوستی ام با محمد میگذرد.

پسر خوش چهره و خوش سیمای دانشگاه.

این روزهای آخر یادگرفته بود ادای لهجه اصفهانی دربیاورد.امروز خانواده اش تماس تصویری گرفتند، با خانواده اش سلام و احوال پرسی کردم.

من پس از ماه ها، امروز فهمیدم محمد لبنانی است.


شازده احتجاب

نوشته هوشنگ گلشیری

 

من اعتراف میکنم که تا امروز از شناختن هوشنگ گلشیری محروم بودم. شازده احتجاب روایتی بود که با آن توانستم بوف کور صادق هدایت را به درستی بشناسم. جریان سیال ذهن نویسنده آدم را به دیوانگی میکشاند.

من از این پس صدای هوشنگ گلشیری و شازده اش را از در و دیوار دانشگاه اصفهان خواهم شنید.

 

قیمتش به چاپ امسال ۱۳ تومان است. پول یک لیوان ذرت مکزیکی است که بروید با عشقتان شریکی نوش جان کنید. (البته به مناسبت ولنتاین) 


ما عاقبت پیر خواهیم شد

گاهی به پای هم، گاهی به پای دیگران

این حسی بود که در حین خواندن مادام بوواری داشتم.

 

+من مدتی بود حال خوشی نداشتم. درسهای دانشگاه را به زحمت زیاد پیش میبردم و اصلا کتاب نمیخواندم. از خدا میخواهم که دیگر هیچوقت به این حال و روز دچار نشوم. من بدون خواندن، بدون نوشتن و خیالبافی کردن هیچ خواهم شد.

کتاب خواندن مثل این میماند که نویسنده بشکن بزند و ما برقصیم. اینچنین سمفونی شورانگیز!


شب چقدر درازه 

ماه چقدر بلنده

دل آدم میگیره

 

تو دیگر نیستی که زخم های قلبت را ببوسم، عطرت را بو بکشم.

عزیزدلم، فصل بهار که بیاید، تو بازخواهی گشت؟ غنچه ها که باز میشوند، خنکی صبحدمان که بدن را مورمور میکند، بر سر شاخه ها که جوانه سبزی پیدا  میشود؛ عزیزدلم.


ساعت هاست که جغد سیاه شومی روی تیربرق جلو خانه مان نشسته است و از ته گلو جیغ میکشد. نوری خوفناک به داخل حیاط میتابد.

من با تحکم و بی صبری میان حیاط پریدم و عوعو کردم. این جانور با آن چشمان دریده و خیره اش به بدبختی ما میخندد، او نمیداند که من پیش از آنکه به دنیا بیایم، در آیینه سرنوشتم، این پیشامدهای شوم و نامفهوم را دیده بودم، من از نخستین روز زندگی ام تلخی این روزها را زیر پوستم داشته ام. من سالهاست به گور پدر این شومی خندیده ام. چه دردناک! چقدر دلهره آور.

تیره بختی ما هم نشانه دار شده است.


مرد رعیت چنان باولع کار میکرد که جانش خیس عرق شده بود.

انگار که وضو گرفته بود، غسل کرده بود!

 

 

+من هم امیدوارم که حال شما خوب باشد. امیدوارم که زحمت مردم ما تلف نشود. همین الان که اینها را مینویسم، در دلم آشوب است. به قول ننه انگار تو دلم رخت میشورن!

آیا چشمان تو حقیقت را به من میگوید؟ یا زندگی از ابتدا چیزی دیگر بوده است؟ 


در فیلم زندگی گلگون (La vie en rose) شخصی از ادیت پیاف، خواننده مشهور فرانسوی میپرسد: چه توصیه ای به یک زن دارید؟

ادیت در جواب میگوید: عشق بورزد

باز میپرسد: به یک دختر جوان چه؟

ادیت با تعلل میگوید: عشق بورزد

دوباره میپرسد: به یک کودک چه؟

ادیت با تمام وحشتی که از زندگی و عشق دارد جواب میدهد: عشق بورزد.

 

 

+خودمان را به آن راه بزنیم. در خانه بمانیم، کتاب بخوانیم، فیلم ببینیم. چه خوفناک، چقدر کشنده!

 

 


1. با پدرم میگویم نکند کرونا بگیریم و خانوادگی به رحمت ازلی نایل بشویم. با ریشخند میگوید: بادمجان بم آفت نداره!

2.این روزها دارم خانه تکانی میکنم. این سر و آن سر خانه را گرفته ام و محکم میتکانم. من باید این وسواسم به خانه را کم کنم و قرار بگذارم که دیگر وقتم را برای این کارها تلف نکنم. صرفا نظافت! نه خانه تکانی! اینکه سالی چندبار ذهنم را واقعا درگیر و کلافه این اتاق و زندگی میکنم یک نوع وسواس است فکر کنم!

3. فهمیدم از بس دارم وقت صرف این میکنم که قفسه درست کنم و جای کتابها را درست کنم دارم از خوندن باز میمونم. یعنی هیچی! مثل پدری که میره سر کار تا برای زن و بچه اش نون دربیاره ولی کم کم انقدر غرق کار میشه که خانواده اش رو فراموش میکنه.

 


وقتی فهمیده بود که باردار است، لپهایش گل انداخته بود و دندان هایش توی چشم میزد. در میان جمع، زیر لباسش بالشت میگذاشت و ادای آدمهای حامله را درمی آورد. 

چند روز پیش میگفت: چهار ماه دیگر مادر میشوم. من یه بچه به دنیا میارم.

امروز شوهرش در بیمارستان با مردی که ماشینش را بد پارک کرده بود دعوا میکند و از هوش میرود. دختر سیاه بخت گونه های سرخش را به بازوهایم میمالید و میگفت: دلم بریان است، دلم بریان است دادا، تو به دادم برس. دردمو به کی بگم، دادا تو مگه نگفتی همیشه به ما کمک میکنی؟

چقدر ذوق میکرد برای شکمش که باد کرده است. چقدر ذره ذره وجودش غرق لبخند میشد وقتی از مادر شدن حرف میزد. نه ماه دیگر، هفت ماه دیگر، پنج ماه دیگر، چهار ماه دیگر، چهار ماه دیکر، چهار. ماه.دیگر؟

من به او آرامش میدهم، او را به صبر دعوت میکنم، اما میخواهم بگویم از آسمان و زمین برایمان میبارد. روز به روز با خشونت بیشتری نفس میکشیم، برای اینکه هوا را به درون فرو بدهیم هزار بار میمیریم و زنده میشویم. 

بچه سقط شد. 

من حس خاصی ندارم. ناراحت نیستم و قلبم ملتهب نیست. اما میفهمم که در وجودم، در دوردست ترین احساسات نانوشته ام دردی نهفته است. آری، من این را خوب میفهمم. انگار که جانم تاول زده باشد.


زندگی مشتاق الیه؛ آلوده به فوت موقت».

 

و برای تو، عزیزدلم! آنچنان تو را در خودم ریخته ام که اگر مرا در آغوش بگیری تمام استخوان تنم خرد میشود. من این روزها جز نوشتن کاری ندارم. در اصفهان مانده ام و هوا اینجا گاهی ابری و گاهی آفتابی است. به جز نوشتن میتوانم راه بروم، آب بنوشم، حمام بروم و خلاصه زندگی کنم. شاید هم دلم بخواهد برایت نامه بنویسم و حال این روزهایم را شرح بدهم. برای تو که دلت هوایم را نکرده است، شرح این احوال در هر صورت بیهوده جلوه میکند. در این اتاق بوی مرگ پیچیده است عزیزدلم، بوی فوت موقت»!


آقاجون مرد و من روی برگه اعلامیه هایش "فوت موقت" را نوشتم. همیشه میگفت: مرد کوه درده!

یاد پدرانمان به خیر، این روزها که کشاورزی میکنم، مینویسم، برای شکوفه درختان ذوق میکنم، آتش روشن میکنم، بوی دود میگیرم، بوی پدرانم را. دلم غنج میرود.


ما که اینجا بیخود حوصله مان سرریز میشود. چپ میرویم،راست میرویم حالمان عوض نمیشود. این زندگی با مردن هیچ توفیری ندارد. این روزها کتابهای چندجلدی، سریالهای دنباله دار، خانه تکانی های طولانی و هزار کار دیگر کرده ام اما فقط ده روز گذشته است. 

داستان کوتاهی نوشتم که خودم هم حس خوبی به آن ندارم. میفهمید که چه میگویم؟ مثل اینکه آدم از هرکاری که میکند متنفر باشد.


گلوی مرغ سحر را بریده اند و

هنوز

در این شط شفق

آواز سرخ او

جاریست.

 

 

*شعر از هوشنگ ابتهاج

 

من اگر کر بشوم، چشمانم تو را خواهد شنید. اگر کور بشوم، تو را در این افسرده حالی ها استشمام میکنم تا زندگی بیابم. جان دوباره در من دمیده ای.

تو چه میدانی که مریض حالی ات چه دردی به جانم انداخته است؟


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا

زری الیزابت

لیدی آریانا

آفتابگردون


اولین جوانه های سبز معصوم از شاخه ها سربرمی آورد. ننه داد میزند: سنگ به شکمتان ببندید! جوانه درختمان را نخورید مرگ خورده ها!

من هم با طعنه و شوخی میگویم: ننه جان! اصلا من این درخت را برای گنجشک ها کاشته ام. این ها هم خدایی دارند، بفرمایید شکم این بی زبان ها نباید سیر بشود؟

اخمهایش را در هم میکشد و با جدیت میگوید: خوبه خوبه! پس فردا این گنشجک ها را بیار توی اتاق، براشون غذا بپز، دورشون راه برو، بهشون هم بگو ننه.

از روی لج، یکی از کتابهایم را برمیدارد و میدود توی حیاط تا گنجشک ها را فراری بدهد. با خنده میگویم: این کتابه ننه، کتاب! چماق نیست. چرا دق دلت را سر کتابهایم خالی میکنی؟

خلاصه که عالم و آدم فهمیده اند که هرسال دم عید، میان ننه و گنجشک ها دعوا به پا میشود. من هم میانه آنها را میگیرم و تا سال بعد، همین روزها، سر ننه را گرم میکنم و دوباره همین روزها که از نو میرسند، روز از نو، روزی از نو. این هم روزی ما!

آخر ننه نمیداند شبهای تابستان، رخت خواب را نیم ساعت زودتر کف حیاط پهن میکنم تا یخ کند و خودم را زیر آن مچاله کنم. تا سحر پاهایم را از خنکی روی هم بکشم و داستان بخوانم و داستان ببافم. بعد هم کتابم را زیر بالشت پنهان کنم تا دست ننه به آن نرسد و به گنجشک ها پرتاب کند. صبح هم با صدای همین گنجشک ها بیدار بشوم، سبزی قوت گرفته همان جوانه ها چشمم را بزند و پتو را بیشتر روی سرم بکشم و دو ساعت دیگر بخوابم. البته وقتی آفتاب زیاد باشد، فقط نیم ساعت میشود خوابید. آن هم به زحمت. چون گنجشک ها می آیند دور سرم راه میروند و مورچه ها را نوک میزنند. 

آخر ننه نمیداند من تا میخواهم به بهار عادت کنم، تابستان میشود. تا میخواهم آلبالو و گیلاس هایم را بخورم پاییز میشود. تا میخواهم دختر پسرهای عاشق پیشه را نگاه کنم که در خیابان پر از برگ راه میروند و یخمک میخورند و با زبان های سرخ میخندند، زمستان میشود. زمستان هم چند روزی چشم انتظار برف میشوم، تا هوا نم نمک ابری میشود، عید میشود. هیچکس نمیداند من در دلم چه شور و حالی دارم. 

روزگار دلتان خوش، سال نو پیشاپیش خرم.

 

+سال نو و خانه تکانی. قالب جدید را برای این سفید سفید انتخاب کردم تا پرچم صلح برای سال 99 بالا باشد. قربان سرت بشوم، ما تسلیمیم!

+ممنون از همه شما دوستان باذوقم که توی چالش قبلی شرکت کردید. راستش من آدم خجالتی و کم رویی هستم. و از این کارها تا به حال نکرده بودم. همگی زحمت کشیدید، ذوق به خرج دادید، منت گذاشتید. جان داشته باشم که جبران کنم. 

+بهترین ها برای شما، گنجشکهای دنیا برای شما.


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا

زری الیزابت

لیدی آریانا

آفتابگردون

گندم

خانم ایکس

 


ما زندگی را ساده گرفته ایم!

من فکر میکنم اگر در بیست سالگی شماتت پیرمردها را بشنوم، بهتر از این است که خودم پیر بشوم و با گونه های چروک افتاده و دهان بی دندان دستم را روی چوب عصا بکشم و با خودم بگویم: ای دل غافل، من روزگاری بیست ساله بودم، پر از انرژی، پر از عصیان! پر از سرپیچی و لجبازی.

کدام از ما در بیست سالگی میدانیم طلوع آفتاب یعنی چه و آنرا با گوشت و پوستمان درک کرده ایم؟ صبح زود به قله کوه رفته باشیم و دو ساعت به تماشای طلوع بنشینیم و دلمان غنج برود؟ کدامیک از ما؟ چندبار؟

کدامیک از ما در بیست سالگی عشق را به راستی و صداقت تجربه کرده ایم؟ و خودمان را بیهوده در تنفسی چرکین از یک رابطه نامعلوم و هوس آلود نینداخته ایم و به عشقمان لباس حقیقت پوشاندیم و عطر زندگی بر آن افشاندیم؟ 

از اولین کتابی که خوانده ایم چه خاطره ای داریم؟ چند خط از آنرا در دفترمان نوشته ایم؟ چقدر از آن را به یاد داریم؟

چندبار زیر باران رقصیده ایم؟

امشب تب داشتم. چشم هایم گرم شده بود و نزدیک بود خوابم ببرد که همسایه نعره زد: بچه نشسته توی ماشین و در را روی خودش قفل کرده! عجب غلطی کردم این توله سگ را پس انداختم!

من با سردرد و بیماری از خواب پریدم. از خودم متنفر بودم که ناگهان صدای باران را شنیدم. آه عزیزدلم! آب بود روی آتش. صدای قطره های درشتش که روی ایوان میریخت به من حال خوشی داد و باد بالش را به پشت شیشه میمالید». از رخت خواب بلند شدم و با هذیان به سمت در رفتم. دستم را به نشانه رقص باز کردم و زیر باران دور خودم چرخیدم. صورتم از خنکی قطره های باران مورمور میشد که حس کردم آسمان از هم باز شد و جای باران، ته مانده باد چند دقیقه پیش شروع به وزیدن کرد. تب و لرز!

خودم را به سرعت در اتاق گذاشتم و بخاری را زیاد کردم. جوانی کجایی؟ به راستی من چندبار تو را زیر باران عید رقصانده ام؟

 

+پی نوشت: من با این آهنگ زیر باران بودم:

دریافت
حجم: 4.55 مگابایت
توضیحات: Hier encore Charles Aznavour

آهنگ فرانسوی شارل ازنوور به نام همین دیروز. در آهنگ خواننده با حسرت میگوید: من بیست سال داشتم! و از حسرتش در این سن و سال پیری در مورد احساسات و شگفتی ها و تازگی ها میگوید.

نقدا با همین توضیح بهش گوش بدید. عمری باشد کامل ترجمه میکنم.


۱.سفرهای زیادی که امسال باعث خنده های من شد

۲. امسال بر خلاف سالهای پیش سعی کردم به علاقه های خودم رسیدگی کنم. یکی از این علاقه ها کشاورزی بود. با تمام وجودم گل کاشتم، شکوفه ها را نوازش کردم و لبخند زدم.

۳.خندیدن های زیاد با دوستانم در کتابفروشی، با کتابخوان ها

۴.چندین عروسی که امیدوارم خداوند به زندگی جوان ها برکت بدهد

۵. یاد گرفتن زبان جدید همراه با خنده زیاد و دوست های جدید

۶. ورود به دانشگاه و رشته و دانشگاهی که عمیقا دوستش داشتم و نفس راحتی کشیدم بعد از آنهمه سختی( این به نظرم بهترین لبخند امسالم بود)

۷. تجربه شیرینی که با سفر به تهران و دیدار صادق، دوست عزیزم داشتم که فکر میکنم تا سالها شیرینی آن دیدار یادم بماند.

۸. لبخندی که الآن با یادآوری تمام لبخندهای قبل روی لبم نشست. عمیقا لبخند زدم.

 

+ممنون از

استاد شارمین. دوستان شما هم هشت لبخند امسالتون رو بنویسید. ضرر نمیکنید


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا

زری الیزابت

لیدی آریانا

آفتابگردون

گندم

خانم ایکس

darkblu

e

 


این پست به صورت کاملا دوستانه و لحن کوچه بازار نوشته میشود.

 

شده تا حالا توی زندگیتون یه روز ناغافل این حس بهتون دست بده که به یکی مدیونید؟ یا اینکه در گذشته به کسی بدی کردید ولی درست نمیدونید کی و کجا؟ یا اینکه دل کسی را شکسته باشید؟

چند روزیه این حس رو دارم با این تفاوت که یه آمار چندنفری توی ذهنم هست که حس میکنم با حرفهام اونها را رنجوندم. میدونید، آدم موجود همین لحظه و همین الآنه. شاید من فردا دیگه زنده نباشم، شاید از دوستی با شما محروم بشم، یا برای هر کدام از ما اتفاق ناگواری بیفته و قص علی هذا. البته دور از جون همه شما، اتفاقا درد و بلای همه شما به جون من. حرفم اینه که نمیدونم واقعا الآن چه کسی، کجای دنیا دلش از من گرفته، میخوام بهش بگم که من آدم بدی نیستم. ما به این جبر زمانی، به این جبر جغرافیایی تن دادیم. من ممکنه در گذشته ها آدم عصبی، بدمزاج، کج خلق و بی ادبی بوده باشم ولی در کل آدم الان و این لحظه ام. خوبه آدم واسه تموم بدی هایی که در حق دیگران روا داشته مغموم باشه و از ته دلش پشیمانی رو حس کنه. به خاطر بعضی حرفهایی که زده معذور باشه، این دنیا ارزش نداره به خدا. ما آدمها زیاد توانایی تغییر نداریم، پس بهتره عیب و ایرادهای همدیگر رو بپذیریم و اگه دلخوری پیش میاد ببخشیم. ما که نمیتونیم عوض بشیم، توله سگ هم نگاه بزرگانش میکنه و واق واق میکنه. نمیشه خونشو ریخت برای اینکه سواری نمیده!

اگر کسی این متن رو خوند و احیانا از من ناراحت بود یا دلش شکسته بود و الان برطرف شد لطفا بهم بگه. اگر هم برطرف نشد حاضرم تمام صحبت ها رو بشنوم ولی از همین الان میگم که من دلم مثل گنجشکه، هیچی تو دلم نیست!

 

+عنوان به خاطر باران بهاری و غافلگیرکننده امروز اصفهان. 

+آرزوی سلامتی برای همه شما سروران

+بزنید و برقصید این روزا. به خدا. مگه چیزی غیر از این خنده های دسته جمعی ارزش داره؟ مگه کسی میتونه جای پدر و مادر را بگیره؟ ببینید بعضی گزاره ها خیلی مهمن ولی توی زندگی ما تبدیل به عادت شدن. گزاره های مثل خانواده، عشق، خنده یک کودک، خنده یک پیرمرد بی دندان، بهونه گرفتن های مامان که تو منو دوست نداری، رقص، آغوش، چایی( حالا شاید بعضی ها خیلی فرنگی و انترسانت باشند و قهوه میل کنند)، کوه، غروب و طلوع، موج دریا، طلسم ستاره ها، پرهای پرنده ها که میفته توی حیاط، بچه گذاشتن کبوترهای وحشی پشت پنجره و قص علی هذا. 

اگه اینا توی زندگی عادی شد فاتحه اون زندگی رو باید خوند. عنایت فرمودید چی میگم؟ اگر هم بعضی از این گزاره ها اصلا توی زندگی عزیزی وجود نداشته که تازه بخواد عادت بشه فرصت داره به زندگی طور دیگری نگاه کنه.

عمری گذراندیم به مردن مردن

مردم به گمان که زندگانی کردیم

 

گونه هاتون از خنده سرخ، یا حق.


هرکه او بیدارتر، پردردتر

هرکه او آگاه تر، رخ زردتر

 

مثنوی معنوی_دفتر اول»

 

سلام، سروران عزیز، خواهران، برادران، سلام.

میخواهم حکایت این روزهایم را در دو سه خط برایتان بگویم. هم راستا شدن جوانی آدم با پیری والدینش بدترین پیشامد میتواند باشد. اما من خواستم از آن فرار کنم، خواستم تقدیری که برایم رقم خورده است را تعویض کنم. من میخواستم ننه را تنها بگذارم و حالا میفهمم بدون او هرگز نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم. پدر و مادر وقتی دردمند میشوند، تمام گذشته و تجربه ایشان جلو چشمشان می آید. تمام تاتی تاتی کردن ها، لقمه گرفتن ها، بوسیدن ها، اشک ریختن ها.

به پای پدر مادرتان بیفتید. این تنها حقیقت واحدی است که وجود دارد.

آنها را تنها نگذارید. هیچ دروغی برای آنها بزرگتر از این نیست.

بعد از یک روز که ننه را تنها گذاشتم این فکر که وقتی مُردم جز بچه هایم و برادرم چه کسی میخواهد مرا به خاک بسپارد؟» مرا دیوانه کرد. من اکنون در آغوش ننه هستم. میگوید چه مینویسی؟

گفتم: وبلاگ است ننه، وبلاگ! 

گفت: چه حرفا! اگه حرف حسابی مینویسی که خوبه، اگرم نه لااقل به اون آدم حسابی ها که میخوان این چرت و پرتارو بخونن سلام برسون!

 

+ننه بعد از چندین روز مریضی مداوم و خسته کننده حالش بهتر است. خدایا ببخش که روزهای آخر خسته شدم و از کوره در رفتم.

+من تا دقایق آخر با آقاجون بودم و حالا احساس رضایت و لذت دارم. به او که فکر میکنم حال دلم خوش میشود. یاد این عکس معروف افتادم از فیلم جناب فرهادی عزیز.

 

 


خستگی تا کجا؟!

قدیمی ها میگفتند آدم خیلی هم بیخواب باشد، آفتاب که میزند و هوا روشن میشود، بدن رفته رفته رها میشود و به خواب میرود. 

من میدانم، جنایتی زیر پوست من درحال وقوع است که مرا به کلی از چرخه انسانی و زیستی ام خارج کرده است. وگرنه مغز خر هم بود تا به حال میفهمید که آفتاب زده است. مگرنه؟ ساعت ۹ صبح است.

از همه چیز متنفرم. از اسمم گرفته تا هرچه به من وابسته باشد. حتی از جان کندن های ننه در یک متری خودم هم بیزارم. 

یک نفر بیاید آسمان را تا کند، مثل چارقدهای گل گلی، شاید آنطرفش زیباتر باشد، شاید رنگ گلهایش تو دل برو تر باشد. 

این آسمان را کسی تا بزند، حس میکنم سفارش تای بعدی روی کفنم باشد.


الله اکبر از چشمانت!

"وقتی که باران میبارد احساسی میشوم. تو آنچنان در من رسوخ کرده ای که با اولین قطره باران که به زمین میخورد دلم هوایت را میکند. خاک زمین که نم برمیدارد، کاهگل کوچه باغ ها که بو میگیرد پوست تنم و آنچه میان استخوان هایم هست آتش میگیرد! تو آنچنان حیرتی در من ساخته ای که خودت هم آنرا باور نخواهی کرد. چشمان تو چشمانت را باورنخواهند کرد."

وقتی این را گفتم، خندیدی و در میان گندم زارها شروع به دویدن کردی. میخواستی من هم به دنبالت بدوم، میخواستی در میان هوای خنکی که گندمزار را تکان میداد تو را در آغوش بگیرم، یا شاید میخواستی دستانت را بگیرم و دور خودم بگردانم و بعد زیر نور مهتاب بخوابیم و بگوییم: امشب چرا ماه، زیادی ماه شده است؟ عزیزدلم.

اما تو نمیدانی که تمام استخوان های من از این عشق خرد شده است. مثل اسبی که ورد منحوسی در گوشش خوانده اند و گمان میکند تمام جانش فروریخته است و قفسه سینه اش قبلش را در هم مچاله میکند. میخواهد رگ گردنش را زیر دندان هایش قطعه قطعه کند، اما قوت همین کار هم ندارد. پس بگذار تا آخر این افتادگی به چشم هایت نگاه کنم، اما تو اکنون کجای این دنیای بزرگی؟ کدام گوشه از این جغرافیای ننگین؟ عزیزدلم.

 

+خوش به حال اصفهان با باران های دل خنک کن این چند روزش. امروز این آهنگ را گوش میدادم که باران گرفت. 

نیاز_فریدون فروغی


دریافت


من برای خودم تفکری دارم که شاید نتوان اسم پرطمطراقی برای آن گذاشت، ولی گفتنش دست کم برای خودم مایه آرامش است. از کودکی با خودم قرار گذاشتم که تا روز آخر زندگی ام، چنان باشم که اگر در هر لحظه ای خداوند عمرم را داد به شما، سبک بال و دل خشنود به سوی آسمان ها بروم. در اتاقم باشم، صف نانوایی یا باجه بانک توفیری ندارد. مهم آن است که وقتی مردم، جرات داشته باشم بگویم مرا همانجا خاک کنند، میان همان آدم هایی که در آن لحظه بودم، در همان هوایی که آخرین نفسم را کشیدم.

اساسا ما در زندگی کوتاهمان، به دنبال آرزوهای دست نیافتنی می دویم. خانه، ماشین، زندگی مرفه، همسر خشنود، بچه های سرزنده ولی درسخوان و قص علی هذا. یکی نیست بگوید چرا میخواهی حال خودت را خراب کنی؟ چرا میخواهی خودت را مسخ کنی؟ کسی مگر برای ناراحتی هایت به خودش زحمت میدهد؟

در آن تفکری که برای خودم دارم، به این نتیجه رسیدم که ما همیشه در انتهایی ترین راهروی وجودمان، یا اصطلاح روانشناس مآبانه اش ناخودآگاه درون (Ego)، یک خود آرمانی و یک خود حقیقی داریم. برای ما ایرانی ها، آن خود آرمانی همیشه رستم، هرکول، آشیل و قص علی هذا بوده است. هیچوقت به این فکر نیفتاده ایم که ظرفیت ما به آن بالابالاها نمیرسد. بله دیگر، از قدیم هم گفته اند پایت را اندازه گلیمت دراز کن، اندازه دهنت گلاب به روتون بخور. خلاصه که من روانشناس نیستم، ولی خود آرمانی ایرانی جماعت، بسیار خاک بر سر، اندوهگین، افسرده و مغبون است. کم کم تبدیل شده است به پیرمرد و پیرزنی پادردی، مبتلا به نقرس و نفس تنگی، طاس و هرزه گو! مرغ ما از همان اول یه پا نداشت.

 

+خوب است که آدم در وبلاگ نویسی خودش را به خواننده هایش نزدیک کند. مثلا از اتاقش عکس بگذارد، صوتش را منتشر کند و قص علی هذا. من هم هرازگاهی این کار را انجام میدهم البته. الان هم عکس اتاقم را میگذارم، جایی که عمیقا دلم میخواهد در آن بمیرم و به خاک سپرده شوم. حقیقتا میخواهم نفس های آخرم را در این اتاق باشم. (من هنر عکاسی ندارم، فقط خواستم به یادگار بماند)

 

 

و این هم عکس دیگری از اتاقم، تختم که زیر پنجره سرتاسری اتاق است و پشت پنجره ها که پر از گل است.

 

بلاگرفته این روزهای سخت، ارادتمند شما سروران، مشتاقُ الیه.


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا

زری الیزابت

لیدی آریانا

آفتابگردون

گندم

خانم ایکس

darkblu

e

دلساخته های آنی

 


چند سالی است که اول هر سال برای خودم برنامه یک ساله ای میریزم و خداروشکر تا به حال از پس آن برآمده ام. این روزها چالشی به راه افتاده است که برای من یک توفیق اجباری به حساب آمده تا این لیست برنامه ها را به صورت وبلاگی بنویسم. ببینیم چه از آب در می آید. البته چالش در مورد ده کاری است که باید قبل از مرگ انجام داد ولی من شاید تا آخر امسال زنده نباشم. پس تسامحا میتوان گفت توفیری ندارد این کارهایی که در ادامه مینویسم برای آخر مرگ باشد یا آخر سال :)

اینطور به دو قول وفا کرده ام. یکی قول نوشتن این چالش، دومی قول نوشتن لیست کتاب.

1. لیست کتابهای امسال

رمان فارسی:

مجموعه نوشته های محمدعلی جمال زاده نظیر فالو  تماشا، قنبرعلی، گنج شایگان، جنگ ترکمن، نامه های ژنو، قصه ما به سر رسید و.

نیمه تاریک ماه نوشته هوشنگ گلشیری

جبه خانه از همان نویسنده

چرند و پرند نوشته مرحوم دهخدا

 

رمان خارجی ترجمه شده:

آرزوهای بربادرفته از بااک

جنگ و صلح از تولستوی

آنا کارنینا از همان

تربیت احساسات از فلوبر

خاطرات خانه اموات از داستایوفسکی

فانوس جادویی زمان از دکتر داریوش شایگان(این کتاب در توصیف نویسنده بزرگ و آثارش، مارسل پروست است. در جستجوی زمان از دست رفته کتاب معروف پروست در 7 جلد توسط نشر مرکز چاپ شده است. پیشنهاد میکنم هم کتاب های پروست و هم نوشته های ارزنده دکتر شایگان نظیر پنج اقلیم حضور را مطالعه بفرمایید.)

 

تاریخ:

مجموعه ارزنده تاریخ تمدن از ویل دورانت

 

روانشناسی(به توصیه مادرم):

انسان در جستجوی هویت خویشتن از کارل گوستاو یونگ

مشکلات روانی انسان مدرن از همان

زندگی نامه من از همان

معنادرمانی از ویکتور فرانکل

تاویل رویا از فروید

 

علوم متفرقه مثل فلسفه، وصف حال و.

جاودانگی از میلان درا(جای تعجب دارد که تا به حال خواندن این کتاب را پشت گوش انداخته ام)

قرارداد اجتماعی از ژان ژاک روسو

اعترافات از همان

جمهور از افلاطون

 

متن اصلی:

فرانسوی

Le petit prince

La peste de Albert Camus

Etranger 

انگلیسی

The sound and the fury by Faulkner

The return of the native by Hardy

این لیست ممکن است به روز بشود. ولی نقدا این چند قلم نظیر احوالات امروز من است.

 

2.دلم میخواست امسال ایتالیایی را شروع میکردم ولی شرایط اینه است. شاید در نیمه های سال بتوانم شروع کنم.

3.میخواهم به کرمان، کرمانشاه و تبریز سفر کنم. تا خدا چه بخواهد.

4.امسال به طور جدی به کشاورزی فکر میکنم. عشقی که در میان گیاهان و درختان دارم در هیچ کار دیگری نمیتوانم پیدا کنم.

5.حتما ملاقاتی با استاد داشته باشم. نزدیک یک سال میشود از دیدارش محروم بوده ام. شاید به ناچار برای دیدارش به تهران سفر کنم اما ارزشش را دارد.

6.به موارد قبلی عمل کنم.

7.چیزدیگری به جان مشتاق الیه به ذهنم نرسید :)

همه دعوتید از برنامه هایتان بنویسید. ممنون از

darkblue


من و شما فقط یک چیزهایی از سختی شنیده ایم.

رفتم پیش ننه، عرض سلام کردم. با صدای لرزان گفتم: ننه روح مبارک آقا محمد را آورده ام. شما را به روح آقامحمد قسم میدم از سر ما بگذرید، بی مهری های ما را ببخشید، شما را به نان و نمکی که آقاجون سر سفره ما گذاشت ما را ببخشید.

ننه دستش را به نشان محبت دراز کرد و اشک هایش ذره ذره جاری شد. مثل آنکه دشنه ای قلبم را تکه تکه کند. زیر لب زمزمه کرد:

الا دختر که موهای تو بوره یار

به حمام میروی راه تو دوره

.

مجنون نبودم، مجنونم کردی

از شهر خودم بیرونم کردی

.

ستاره آسمون نقش زمینه وای

خدا انگشتر و یارم نگینه

.

کدوم کوه و کمر نقش تو داره یار

کدوم مه جلوه روی تو داره.

 

خیره خیره نگاهش میکردم. مات مات! میخواستم سرم را در میان دستهایش بگذارم و بخوابم. یادم آمد که وقتی استخوان های محمد را آوردند، آقاجون سبیلش از اشک چکه میکرد. وارد اتاق شد، زیر لب میگفت: مجنون نبودم. مجنونم کردی. و سرش را در سینه ننه گذاشت و زار زار گریست.

ساعت ها، ساعت ها.

تا ده سال بعدش سبیلش را مزه مزه میکرد و از ننه میپرسید: خانم جان نمیدانم چرا سبیلم شوره! هرچقدر هم آب میکشم بازم شوره!

دریافت


از صمیم قلب برای نوشتن این مطلب تلاش میکنم و امیدوارم که باب میل سروران باشد. این مطلب کاملا دوستانه و عامیانه نوشته میشود، بنابراین این پست صرفا به بیان تجربیات و شهودات شخصی من در راه زبان های خارجی بوده است و هیچ هدف دیگری ندارد. ممکن است نظریات من با علم آکادمیک دانشگاهی منطبق نباشد. من پیشاپیش پوزش میطلبم. پس عزیزان اهل فن و تاج سر مته به خشخاش نگذارید و اگر اشتباهی دیدید به حرمت روح بلندتان نزد خودتان اصلاح بفرمایید و باب هر مشاجره ای را بسته نگه دارید. دوستانی که مایل به دانستن روشهای بنده هستند به ادامه مطلب مراجعه کنند.

آخر این پست اختصاص داده میشود به سوال های شما. هر سوالی داشتید، بفرمایید تا زیر این پست به صورت عمومی جواب بدهم که اگر سوال دیگر دوستان هم هست مرتفع شود. قربان نگاه عزیزتان، به حرمت و احترام. 

ادامه مطلب


15 آوریل 2020

قربانت گردم، برای من بی مفهوم جلوه میکند تا از امور روزمره ام برای تو بنویسم. چون با احتساب کار و کاسبی که دارم، تمام روز را در این فکرم که جیبم خالی نشود و از پشت خنجر نخورم. تمام روز را در این فکرم که شکست نخورم. همانطور که امروز از صبح تا همین الان که این سطور را مینویسم، با هزار آدم هفت خط و شارلاتان سرو کله زده ام. افسوس! اما خبر خوبی که برایت دارم این است که امورم به زودی اصلاح میشود، کارها خوب پیش میرود و همه چیز سر جایش اتفاق می افتد.

افسوس که این روزها را، این ثانیه ها را با تو نمیگذرانم. آنچه در سینه ام انباشته شده است، اندوه است؛ اندوه! مثل دود سیاهی که تمام اتاق را گرفته باشد و دیوارها را سیاه کند. در خیالم با تو تا آخرین نقطه دنیا سفر میکنم، اما در حقیقت که چشمانم را باز میکنم تو بسیار دورتر از من قرار گرفته ای، روی بلندترین کوه ها و تپه ها، در میان علفزارهای سبز، زیر درخت سیب. یا شاید هم گیلاس. نمیدانم، تفاوتی نمیکند، به هرحال آنچه دوری ما را مسجل میکند همین است که من ندانم اکنون کجایی و در چه حالی.

آه عزیزدلم، تنها تو میدانی من اکنون چه حسی در سینه ام دارم. شادی آمیخته با اضطراب در قلبم شریان میکند و مرا بیقرار و بی طاقت میکند. شادی از اینکه میدانم تو آن گوشه دنیا، ساعت ها دورتر از من، در آسایش و آرامش به سر میبری و شاید به خواستنی ترین حالت غنوده باشی. آری، این برای من سبب شادی است، فراهمات دلگرمی است. اما اضطراب از اینکه حالت خوب است؟ دماغت چاق است؟ خورد و خوراکت چطور است؟

اما عزیزدلم! اینها همه بهانه است. انسان موقع نیاز غذا مصرف میکند، موقع بیماری نیازهای درمانی خودش را برطرف میکند. این که معلوم است. اما من در ورای این سوال که آیا غذا خورده ای میخواهم مفهوم عظیمی را به تو نشان بدهم. میلیاردها آدم گرسنه روی کره زمین، چرا من فقط برای تو دل آشوبم؟ میفهمی چه میگویم؟ گمان نمیکنم! چون تو خودت را به حد من دوست نمیداری، تو ذره ذره وجودت را عاشق نیستی، این چیزی است که میخواهم به تو بفهمانم و البته برایم مسلم است که این را خوب میدانی. 

قدیمی ها میگفتند درد بی درمان فقط مرگ است. حالا من میخواهم دلتنگی را هم به آن اضافه کنم. قربانت گردم، بگذار بگویم که وقتی دلتنگ باشی در و دیوار تو را تف و لعن میکنند. زمین و زمان چپ چپ نگاهت میکنند، انگار که روی پیشانی ات چیزی نوشته باشد. ساعت ها خودت را روبروی آینه نگاه میکنی اما باز هم چیزی پیدا میشود که تو را ناموزون جلوه دهد. حال آنکه یک نگاه تو میتوانست همه چیز را سامان بدهد. اما تو هرگز مرا نگریسته ای، افسوس که من هرگز در چشمان تو نبوده ام.

حالا که این نامه روبه پایان میرود، قلبم در هم فشرده میشود. تو باید از خودت مراقبت کنی. در تلوزیون اعلام کرد که هوای پاریس رو به سردی است و آدمهایی که کسی نگرانشان است باید پالتو و لباس گرم بپوشند. این اندوه مرا افزون تر میکند عزیزدلم.

برای تو، برای خنده هایت.

 

اصفهان

 


پدرم از اینکه عصبانی بشوم بیزار است. از ابتدای زندگی هم آرام و سربه زیر بوده است.

امروز با اشمئزازی که هرگز در او ندیده بودم گفت:"انقدر کم تحمل نباش جوان. هر وقت گله داشتی، هر وقت از وضعیتت راضی نبودی، فکر کن دور از جانت خدا تو را الاغ خلق میکرد و هزار آدم بی سر و پا سوارت میشدند! فکر کن موجودی بدشانس و بی زبان بودی که عقاب تا آسمان میبردت و رهایت میکرد تا زمین بخوری و تلف شوی و ارتجالا یک لقمه چربت کند! یا فکر کن مورچه نیم قدی بودی که یک آدم نه تنها از سر نادانی، بلکه باغرض و محض دلخوشی پایش را رویت فشار بدهد که امعا و احشا مبارکت بیرون بریزد. نه اینکه بخواهم الاغ یا گوسفند یا خلایق خدا را تمسخر کنم، تو باید بفهمی چه میگویم، شنونده باید عاقل باشد."

اگر عقلمان را قاضی کنیم، پر بیراه هم نمیگوید.


سلام به همگی.

میخواهم یک نظرسنجی مهم از شما بکنم. لطفا اگر این پست را میخوانید بر سرم منت بگذارید و جواب بدهید. خیلی برام مهم است، مجموع نظرات شما و راهنمایی های شما ممکن است در تصمیمی که گرفته ام مرا هشیارتر کند.

اگر بین شکستن دل مادربزرگتان و نجات دادن زندگی خودتان دودل بودید، کدام را انتخاب میکردید؟

+برای اینکه سوال پیش نیاد، به طور کلی میگم که من حدودا یک سال و نیمه پیش ننه پیرم زندگی میکنم و واقعا دیگه تحمل ندارم. خیلی وضعیت اسفناکی هست ولی همیشه شکرگزار بودم و راضی بودم. زندگیم واقعا تحت تاثیره. شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟(دل ننه با رفتن من قطعا میشکنه)

امشب اولین شبیه که اونجا نمیمونم.

لطفا نظراتتون رو بگید، روی چشم من جا دارید.


امشب تقریبا نیمی از خانواده با رعایت فاصله بهداشتی و رعایت نکات ایمنی و دور نگه داشتن ننه از کل فضای اشغال شده، زدند و رقصیدند. به شادی تازه عروس و داماد! 

به من میگفتند بیا برقص، بیا برقص، دست بزن، پایکوبی کن و قص علی هذا.

من واقعا این کارها را نیاموخته ام، نه اینکه نخواهم شادی کنم. دست میزدم و میخندیدم.

میگفتند:ایشالا برای خودت، برقص بابا برقص تا برای خودت برقصیم.(این شاید در فرهنگ ایرانی نمود شگفتی، خیرخواهی، خوشحالی، نیکویی، آرزو و قص علی هذا است.) 

میخندیدم و میگفتم: ای بابا! شما هم مشعوف شده اید عزیزان دلم، خوشتان باشد، مبارکتان باشد، مرا چه به این حرفها؟ شما برقصید من محظوظ بشوم.

اما ترجمان سخنم این بود که: جانا سخن از زبان ما میگویی!

 

از این پس باید الکی خوش باشیم، بیخودی بخندیم، روزی سه وعده بشکن بزنیم. آه عزیزدلم، ای دشنه سیاه خوشحالی که در قلبم فرورفته ای، ای مالیخولیای من!


من به تماشای طلوع آفتاب نشسته ام.

میدانید، در زندگی لحظاتی پیش می آید که شاید قدرش را ندانیم. اتفاقاتی بیفتد که شاید برایمان بی اهمیت باشد. اما کسی چه میداند که همین پیشامدهای کم اهمیت روزی دشنه ای زهرآلود بر قلبمان میشود؟ شاید زیاد غلوآمیز باشد اما گفتنش برایم لازم است و خواندنش برای شما خالی از لطف نیست.

من چند روز است که به خانه پدرم برگشتم. در خانه پدر پرنده هایی داشتم که با عشق به آنها آب و دانه میدادم، از زاینده رود تا حمام فین را با آنها سیر کرده بودم. سال پیش که به خانه ننه رفتم چندتایی از آنها مردند، همین آخری که چند روز قبل از آمدن من مرد آنقدر گرسنگی به خودش داد تا جانش در رفت. مدتها بود زاد و ولد نمیکردند و من حیث المجموع دو تا فنچ جان سالم به در برده اند. 

امروز دیدم که دوباره تخم گذاشته اند، شادی میکنند، وقتی وارد خانه میشوم آواز میخوانند و انگار با زبان بی زبانی حرف میزنند. نه اینکه زبانم لال، سلیمان شده باشم و زبان حیوانات را بفهمم یا آنها زبانم را بفهمند. نه! وقتی من می آیم طور دیگر میخوانند، طور دیگر پر میزنند، طور دیگر آب و دانه میخورند و قص علی هذا. اینها خودش دنیا دنیا کلمه است.

برعکس، تمام گل های خانه ننه در این مدت خشکید. یا کسی نبود به آنها آب بدهد یا دق مرگ شدند. که من امیدوارم از تشنگی تلف نشده باشند. 

ای مردم، در بودن ما عظمتی است که برای خودمان قابل فهم نیست. در نفس کشیدن ما، همان هوایی که در سینه میکشیم و بیرون میدهیم، هزاران فلسفه و پیچ و خم احساسی پنهان شده است. ما چند روزی مهان این دنیاییم، این بودن و به عظمت رسیدن خیلی مهم است. آری، خیلی ترس آور است!

 

فراموش خواهی شد، گویا هرگز وجود نداشته ای.


واقعیت این است که من هرچه بخواهم شئونات ادبی را به جا بیاورم، بازهم ابتذال از زیر و بم کلماتم بیرون میریزد. حقیقت این روزها و این سالها تلخی است. یک جور تلخی که تا نسلها زیر زبان همه ما میماند ولی کسی زهره ندارد از آن دم بزند یا لب بگشاید.

من هرچقدر هم بخواهم نبوغ خودم را به حد اعلی برسانم، باز هم فکر یک لقمه نان امانم را میبرد. علم بهتر است یا ثروت؟ نان شب!

هرچقدر هم بخواهم نسبت به دانش حقوق مشعوف محظوظ باشم، باز هم بوی مشئومی زیر اینهمه کتاب قانون و جزوه حس میکنم که عطایش را به لقایش میبخشم. وقتی به حقوق کارگر، حقوق زن، حقوق ایرانی، حقوق غیرایرانی و قص علی هذا فکر میکنم تن و بدنم میلرزد. حقوق کودک چیست؟ ۲ نمره! 

توی بیو نوشته: فعال حقوق زن، حقوق کودک، حقوق پدر! حقوق کارگر، حقوق بیکار، حقوق محیط زیست، حقوق حیوانات، حقوق آدم های خسته، حقوق حقوق حقوق! 

بگذریم.

وقتی میخواهم تاریخ بیهقی بخوانم، امیرکبیر و ایران را ورق بزنم، دست و دلم از حرکت بازمیماند. انگار که یخ کرده باشم، خودم را روی تخت ولو میکنم و کتاب را از سر بی حوصلگی به حال خودش رها میکنم. خوش به حال بیهقی ها، قائم مقام ها، مستشارالدوله ها! چه شوقی داشته اند. چه دل و دماغی داشته اند اینها را بنویسند.

بگذریم.

در کتاب مردی که میخندد(l'homme qui rit)، "ویکتور هوگو" نمایشی ادبی از طبقات اجتماعی و اشرافیت انگلیسی را خلق میکند که آدم به زبان فارسی خودمانی میگوید:خاک تو سر این انگلیسی های قحطی زده، ندید بدید! چه فیس و افاده ای! 

اما من با اشرافیت مردم آن سوی دنیا، زار زار به حال مردم خود گریستم. مردمی که به نان شب محتاج اند اما تجمل گرایی و اشرافیت پدرشان را درآورده است. کف دستشان را هم بو نکرده اند! گمان نمیکردند قومی پیدا بشود که از آنها مغرورتر و اشراف زاده تر باشد. بگذارید اینطور بگویم که ما گدا بدبخت های اشرافی، تنمان را به تکه های اخگر میمالیم، بعد هم به این و آن پز میدهیم که مد شده، سرخاب را به تازگی به اندام متفرقه هم میمالند. عجب. با پراید پز میدهم، با دختر همسایه که "عاشقمه"، با یارانه معیشتی که به من دادند ولی به تو ندادند، من از تو بدبخت ترم که ماسک ندارم بزنم کرونا نگیرم و قص علی هذا. 

ابتذال از همه سو حوصله ام را برده. قیل و قال! حالا که پست دارد تمام میشود، بروم کتابهایی که با بی اعتنایی گوشه ای پرت کردم را دوباره از سر بگیرم. این دنیا معطل خوشی امثال من نیست. کاری بهتر از این سراغ ندارم.

 

                                  

+کتاب خوبی است منتها چون ترجمه خوب آن را نخواندم خود کتاب را بدون نام مترجم یا ناشر معرفی کردم. امیدوارم ترجمه خوبی نصیبتان بشود و لذت ببرید. این روزها کتاب بخوانید، لذت ببرید از زندگی، من روزهای خوبی را برای مردمم و کشورم آرزو میکنم.


لطفا آهنگ را پخش کنید و همزمان پست را بخوانید.

 

دریافت
توضیحات: Andrea Bocelli
I found my love in portofino

 

عرض کنم خدمت شما سروران خودم، آنچه که برایم اتفاق افتاد شگفتی سادگی ها است. یعنی چه؟ آیا به راستی مشتاق الیه عقلش را از دست داده است؟

نمیدانم.

امروز صبح ساعت شش دوچرخه ام را سوار شدم و یک ساعت تمام اصفهان را سیر کردم. شهر غرق در سکوت و هوا ابری بود. سگ های خیابانگرد از گرسنگی دور زباله ها حلقه زده بودند و چشم هایشان گرسنگی و ترس را توامان فریاد میزد. کنار جوی آب را گرفتم و تا توانستم پیش رفتم. چنارها از آبی که روان بود خوشحالی میکردند و شاخه هایشان را طوری گرفته بودند که انگار با صدای موزون آب، می رقصیدند و از خنده ریسه میرفتند. صدای تایر دوچرخه ام و قژقژ دنده هایش سمفونی خوفناکی را ساخته بود که اگر برایتان لحظه لحظه اش را تعریف کنم مرا به دیوانگی متهم خواهید کرد. شما را نمیدانم، اما من گاهی از راه رفتن گربه روی دیوار، خواندن دسته جمعی پرنده ها روی درختان، باد کردن فاخته ها روی سیم برق و حتی سفیدی اول صبح و صدای خفته شهر دچار شگفتی و حیرت میشوم. انگار زندگی برایم طور دیگری است، میفهمید چه میگویم؟ انگار کسی بیاید در گوشم بگوید: چه چیزی جز حالا ارزش دارد و اینکه اندوه را فراموش کنی و فقط زندگی کنی؟ و قص علی هذا.

در سینه تان چه دارید؟ جای خون چه در رگهایتان جاری میشود؟ غم و اندوه و عشق و گلایه؟ همه اش را دور بریزید. چیزی جز خودتان را نگه ندارید. قلبتان را یاری کنید، بگذارید دوباره بتپد. بگذارید تاتی تاتی برای خودش راه برود، بدون غم و درد و فکرهای دیوانه کننده. حتی برای لحظه ای.

اولین توقف در کنار این مزرعه بود. آن درخت بی برگ با شاخه های خشک، در میان آن سبزی بی انتها، نوعی بی کسی، نوعی اندوه، هزاران درد و گمنامی، چقدر این سینه ام دژخیم و خوفناک است.

 

 

قبلا به شما گفته بودم که هیچ بهشتی، اصفهان نمی شود؟ از این بگذریم، میخواهم چند کلمه هم از مردم بگویم. بماند که تعداد زیادی از مردم تا صبح بیدارند و موقع طلوع آفتاب چشمشان گرم میشود و به خواب میروند. موقعی که من در شهر میگشتم، دو سه نفر بیشتر ندیدم، آنها هم عادت سحرخیزی داشتند. اما زندگی برای مردم چه رخوت انگیز شده است. اینطور نیست؟ هست.

من نمیخواهم این مرگ را باور کنم، من تا آخرین شکوفه های بهاری زندگی ام را لمس میکنم. من ساق علف های شق و رق کنار جوی را میبینم، همان هایی که سالها از بی ابی و خشکسالی از ذهن ما محو شده بود. من انبوه درختانی که از پرباری خم شده اند را با ذره ذره جانم حس میکنم. من هنوز زنده ام.

 

 

 

به مناسب تمام روزهایی که ناچاق بودم، به شماتت غم و حسرت این روزها، تمام شادی بشریت را در خودم ریختم. من امروز تمام خوشی، شعف، غرور، سرزندگی و امید را در خود داشتم. 


این پست به صورت غیر ادبی نوشته میشود.

 

خب اگه حوصله اش رو دارید، بیاید بشینید به حرفهای مشتاق الیه گوش بدید. دلم میخواد حرفهایی که قراره بزنم جنبه زندگی داشته باشه و صرفا گله و گلایه نباشه. 

دیدید بعضی وقتها آدم بغض میکنه؟ دیدید زیر گلوی آدمو فشار میده؟ آدم نفس نمیتونه بکشه. اصلا اخوان این حالتو به بهترین شکل ممکن گفته: 

بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است

چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی

 

هرچند این شعر خیلی تکرار شده ولی گفتنش خالی از لطف نیست هیچوقت. بگذریم.

گاهی وقتا آدم به نتیجه های بدی توی زندگی اش میرسه. با خودش کنار نمیاد، با وضعیتی که داره خو نمیگیره. یعنی هر کاری میکنه خوبیها رو ببینه باز هم نمیشه. 

گاهی وقتا دل آدم میشکنه. باور میکنید؟ مثلا وقتی دلم از آدما بشکنه تنفر تمام وجودمو میگیره. خیلی حال بدیه.

دلم با خودم صاف نیست، با آدمای دور و برم، با هرچیزی که توی این دنیاست. میترسم زندگیم پای این غم حروم بشه.

نمیتونم حرف دلمو بگم، بهتره این پست رو بیش از این ادامه ندم. نویسنده این وبلاگ حال خوشی ندارد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها