واقعا که! خیال آدمیزاد تا کجاها که نمیرود.

به این می اندیشیدم که ای کاش الان در جنگلهای گیلان بودم. یا حتی دامنه کوه های منتهی به خلیج های نروژ، یا حتی در کنار رود سن. چه میدانم، کفش هایم را به هم گره میزدم و به دنبال خودم میکشیدم و هرازگاهی پایم را در آب میزدم و تا مغزکله ام یخ میکرد. خودم را در خودم مچاله میکردم. بارانی ام را تنگ خودم میگرفتم و دست هایم را دور بدنم فشار میدادم. آنقدر قدم میزدم تا آرام بشوم. بالاخره آرام میشدم.

چه خیالاتی!

غافل از اینکه ننه آتش کرسی را وقتی من بیهوش بودم عوض کرده بود و پیشانی ام را بوسیده بود. هنوز جای بوسه اش بوی بهار میدهد. غافل از اینکه چاشت شب را گذاشته است روی کرسی که بخورم و تا صبح گرسنه نمانم. 

من بدون تو چه کنم؟ از گرمای کرسی ات دور بشوم که چه کنم؟ مگر میتوانم؟

اگر از نازنینم دور بشوم، چه کسی کاهگل دم دماغم میگیرد و نوازشم میکند تا هوش بیایم؟

 

+میگن بعد سختی آسونیه

وعده خداست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها