من از سالها پیش تو را در قلبم داشته ام. تو نمیدانی که وقتی بیمار میشوم، وقتی امید به خوب شدن ندارم، چقدر در دلم حسرت بودنت را میکشم. تو نمیدانی که هرصبح با خودم لج میکنم که چرا آفتاب طلوع کرده است و قرار است چند ساعت دیگر غروب کند. تو نمیدانی که بهتر است این چیزها را ندانی.نمیدانی که کفش هایم از آخرین باری که با تو قدم زده ام خیلی کوچک شده اند، اما هنوز عادت دارم آنها را بپوشم و صدای تق تق‌اش را دربیاورم. هنوز هم میخواهم با آب خنک صورتم را بشویم و خودم را در پالتویم مچاله کنم و تو به جانم غر بزنی و دم کرده  داغت را به من بدهی. بعد هم بگویی که دیگر حق ندارم در زمستان، با آب خنک صورتم را بشویم. 

من چقدر درمانده شده ام. چقدر احساسی شده ام. من هرگز چنین آدمی نبوده ام. هرگز تا این حد بر طبل فضاحت نکوفته بودم. من هم شده ام چوب دو سر نجس. این هم خودش بدبختی است که از خودم بدم می آید! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها