دخترک پای چشم هایش سیاه برگشته بود، پلک هایش را به زحمت باز نگه داشته بود.

از من پرسید: رمان های روسی کجاست؟

راهنمایی اش کردم.

جنایت و مکافات را برداشت و گفت: هر کس جای من باشد، خودش را هم نمیتواند تحمل کند. بله! هر کس جای من بود همین کار را میکرد.

 

خیلی برایم عجیب بود. از مغازه که بیرون رفت، پسری به دنبالش دوید و شروع کرد قربان صدقه برود. سر دخترک را گرفت و روی شانه اش چنان محکم فشار داد که دخترک با تحکم فریاد زد: ولم کن بی ناموس بی پدر مادر!

 

میخواهم به شما بگویم هیچوقت به کسی اعتماد نکنید. هیچوقت از احساساتتان برای یک پسر بی چشم و رو خرج نکنید. شما نمیدانید چه گوهری را از دست میدهید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها