پیرمرد قبلا سیگارش که تمام میشد از ته حلقش خلط سفت و سبزی روی زمین می انداخت. حالا بعد از هر دو کام محکمی که میگیرد، خلط سفت و محکمی به زمین تف میکند و سیگار با سیگار روشن میکند. 

همانطور که سرش را در میان انبوه دود میدیدم گفت: دیگه حتی حاج خانم هم نزدیکم نمیاد. راضی به مرگم شده پدرسوخته! هرچی میگم بیا نازت کنم، بوست کنم، قربون صدقه ات برم، نمیاد، میگه بخوره تو سرت. به من چه؟ من چکاره ام؟

همین چهارکلام حرفی که زد، به سرفه افتاد و مجبور شد پشت سر هم کام بگیرد. یک، دو، سه، سه، سه، سه.

صبح روز بعد، زنش را دیدم که شیون میکرد و به سینه اش میزد: بی خون و مون شدم، بی شوی و شور شدم!

ترس این را دارم که چنان همدیگر را بوسیده باشند که پیرمرد نفس کم آورده باشد. آری، قسمت ما از عاشقی، شیره و بنگ و غم و جنون و سفلیس بوده است. ما عجالتا یک خلط آبدار پشت تمام کام هایتان بدهکاریم. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها