میفهمیدم که مرا دوست دارد، اما خودم را به آن راه میزدم. خوشش می آمد چنان به چشم هایم خیره شود که دست و پایم را گم کنم. 

من نشسته بودم و سرم را پایین انداخته بودم. باد خنکی میوزید و زیر چشمی میدیدم که بازوهای اش یخ کرده است و ناچار خودش را مچاله کرده بود و دستهایش را دور بدنش چنبره زده بود. لیوانش را پر از چایی داغ کردم و همانطور که سرم پایین بود قوری را محکم روی میز کوفتم. بیشتر سردش شد و با لبخندی که به لبهای کاغذی و نازکش داشت، خودش را بیشتر در آغوش گرفت. زیر چشم هایش پر از تمنا بود، در میان چشم ها برق زندگی میدرخشید. خواستم بلند بشوم و آنجا را ترک کنم اما باشدت شرم آوری پایم به میز خورد و لحظه ای ترسید. روی گونه هایش سیاهی تردید کشیده شد و تا خط موهای کنار گوشش امتداد یافت. من خودم را گم کردم، چنان رم کردم که نمیتوانستم خودم را روی پاها نگه دارم. بی اختیار شروع به رقصیدن کردم. آری! او مرا میدید و میخندید، لبهایش را ورچید و به سمت من آمد و تا دست هایم را گرفت برق از بدنم جهید و انگار که چایی ام یخ کرده باشد، یک نفس تمام فنجان را هورت کشیدم. 

دریافت
توضیحات: Danse moi vers la fin de l'amour
دریافت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها