وقتی فهمیده بود که باردار است، لپهایش گل انداخته بود و دندان هایش توی چشم میزد. در میان جمع، زیر لباسش بالشت میگذاشت و ادای آدمهای حامله را درمی آورد. 

چند روز پیش میگفت: چهار ماه دیگر مادر میشوم. من یه بچه به دنیا میارم.

امروز شوهرش در بیمارستان با مردی که ماشینش را بد پارک کرده بود دعوا میکند و از هوش میرود. دختر سیاه بخت گونه های سرخش را به بازوهایم میمالید و میگفت: دلم بریان است، دلم بریان است دادا، تو به دادم برس. دردمو به کی بگم، دادا تو مگه نگفتی همیشه به ما کمک میکنی؟

چقدر ذوق میکرد برای شکمش که باد کرده است. چقدر ذره ذره وجودش غرق لبخند میشد وقتی از مادر شدن حرف میزد. نه ماه دیگر، هفت ماه دیگر، پنج ماه دیگر، چهار ماه دیگر، چهار ماه دیکر، چهار. ماه.دیگر؟

من به او آرامش میدهم، او را به صبر دعوت میکنم، اما میخواهم بگویم از آسمان و زمین برایمان میبارد. روز به روز با خشونت بیشتری نفس میکشیم، برای اینکه هوا را به درون فرو بدهیم هزار بار میمیریم و زنده میشویم. 

بچه سقط شد. 

من حس خاصی ندارم. ناراحت نیستم و قلبم ملتهب نیست. اما میفهمم که در وجودم، در دوردست ترین احساسات نانوشته ام دردی نهفته است. آری، من این را خوب میفهمم. انگار که جانم تاول زده باشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها