من به تماشای طلوع آفتاب نشسته ام.

میدانید، در زندگی لحظاتی پیش می آید که شاید قدرش را ندانیم. اتفاقاتی بیفتد که شاید برایمان بی اهمیت باشد. اما کسی چه میداند که همین پیشامدهای کم اهمیت روزی دشنه ای زهرآلود بر قلبمان میشود؟ شاید زیاد غلوآمیز باشد اما گفتنش برایم لازم است و خواندنش برای شما خالی از لطف نیست.

من چند روز است که به خانه پدرم برگشتم. در خانه پدر پرنده هایی داشتم که با عشق به آنها آب و دانه میدادم، از زاینده رود تا حمام فین را با آنها سیر کرده بودم. سال پیش که به خانه ننه رفتم چندتایی از آنها مردند، همین آخری که چند روز قبل از آمدن من مرد آنقدر گرسنگی به خودش داد تا جانش در رفت. مدتها بود زاد و ولد نمیکردند و من حیث المجموع دو تا فنچ جان سالم به در برده اند. 

امروز دیدم که دوباره تخم گذاشته اند، شادی میکنند، وقتی وارد خانه میشوم آواز میخوانند و انگار با زبان بی زبانی حرف میزنند. نه اینکه زبانم لال، سلیمان شده باشم و زبان حیوانات را بفهمم یا آنها زبانم را بفهمند. نه! وقتی من می آیم طور دیگر میخوانند، طور دیگر پر میزنند، طور دیگر آب و دانه میخورند و قص علی هذا. اینها خودش دنیا دنیا کلمه است.

برعکس، تمام گل های خانه ننه در این مدت خشکید. یا کسی نبود به آنها آب بدهد یا دق مرگ شدند. که من امیدوارم از تشنگی تلف نشده باشند. 

ای مردم، در بودن ما عظمتی است که برای خودمان قابل فهم نیست. در نفس کشیدن ما، همان هوایی که در سینه میکشیم و بیرون میدهیم، هزاران فلسفه و پیچ و خم احساسی پنهان شده است. ما چند روزی مهان این دنیاییم، این بودن و به عظمت رسیدن خیلی مهم است. آری، خیلی ترس آور است!

 

فراموش خواهی شد، گویا هرگز وجود نداشته ای.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها